loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 318 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

پیشنهاد میکنم بخونید.

 

اواخر شهريور بود، همه فاميل اونجا جمع بودن .اون روز تعداد زيادي از كارگران بومي در باغ ما جمع شده بودن براي برداشت انار، ما بچه ها هم طبق معمول مشغول بازي كردن و خوش گذروندن بوديم! بزرگترين تفريح ما در اين باغ، بازي گرگم به هوا بود اونم بخاطر درختان زياد انار و ديگر ميوه ها و بوته اي انگوري كه در اين باغ وجود داشت، بعضی وقتا ميتونستي، ساعت ها قائم شی، بدون اينكه كسی بتونه پيدات كنه! بعد از نهار بود كه تصميم به بازی گرفتيم، من زير يكی از اين درختان قايم شده بودم كه ديدم يكی از كارگراي جوونتر، در حالی كه كيسه سنگينی پر از انار در دست داشت، نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی كه مطمئن شد كه كسی اونجا نيست، شروع به كندن چاله اي كرد و بعد هم كيسه انارها رو اونجا گذاشت و دوباره اين چاله رو با خاك پوشوند، دهاتی ها اون زمان وضعشون خيلی اسفناك بود و با همين چند تا انار دزدي، هم دلشون خوش بود!

 

با خودم گفتم، انارهاي مارو ميدزي! صبر كن بلايي سرت بيارم كه ديگه از اين غلطا نكنی، بدون اينكه خودمو به اون شخص نشون بدم به بازي كردن ادامه دادم، به هيچ كس هم چيزي در اين مورد نگفتم!غروب كه همه كار گرها جمع شده بودن و ميخواستن مزدشنو از بابا بگيرن، من هم اونجا بودم، نوبت رسيد به كارگري كه انارها رو زير خاك قايم كرده بود، پدر در حال دادن پول به اين شخص بود كه من با غرور زياد با صداي بلند گفتم: بابا من ديدم كه علي‌ اصغر، انارها رو دزديد و زير خاك قايم كرد! جاشم میتونم به همه نشون بدم، اين كارگر دزده و شما نبايد بهش پول بدين!پدر خدا بيامرز ما، هيچوقت در عمرش دستشو رو كسی بلند نكرده بود، برگشت به طرف من، نگاهی به من كرد، همه منتظر عكس العمل پدر بودن، بابا اومد پيشم و بدون اينكه حرفی بزنه، یه سيلی زد تو صورتم و گفت برو دهنتو آب بكش، من خودم به علی اصغر گفته بودم، انارها رو اونجا چال كنه، واسه زمستون! بعدشم رفت پيش علی اصغر، گفت شما ببخشش، بچس اشتباه كرد، پولشو بهش داد، 20 تومان هم گذاشت روش، گفت اينم بخاطر زحمت اضافت!

 

من گريه كنان رفتم تو اطاق، ديگم بيرون نيومدم!كارگرا كه رفتن، بابا اومد پيشم، صورت منو بوسيد، گفت ميخواستم ازت عذر خواهی كنم! اما اين، تو زندگيت هيچوقت يادت نره كه هيچوقت با آبروي كسی بازي نكنی... علی اصغر كار بسيار ناشايستي كرده اما بردن آبروي انسانی جلو فاميل و در و همسايه، از كار اونم زشت تره!شب علی اصغر اومد سرشو انداخته پايين بود و واستاده بود پشت در، كيسه اي دستش بود گفت اينو بده به حاج آقا بگو از گناه من بگذره!كيسه رو که بابام بازش كرد، ديديم كيسه اي كه چال كرده بود توشه، به اضافه همه پولايي كه بابا بهش داده بود... 

 

 امام علی به مالک اشتر: ای مالک! اگر شب هنگام کسی را در حال گناه دیدی، فردا به آن چشم نگاهش مکن شاید سحر توبه کرده باشد و تو ندانی.

 

مدیر بازدید : 250 شنبه 19 تیر 1395 نظرات (0)

#پیشنهاد میکنم بخونید.

 

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند!!

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد. خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود.

 

امتحان ریاضی ثلث اول :

 

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید؟

جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما.

 

سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟

جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد , و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند.

 

سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟

جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم ، بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست.

 

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

 

سئوال : نامساوی را تعریف کنید؟

جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران ، اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد.

 

سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟

جواب : همان خاصیت پول داری است آقا ،که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی.

 

سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟

جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد.

 

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود. معلم ریاضی ، ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت.

 

مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد 

آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟

بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید و پشت در گم شد.

 

مدیر بازدید : 253 پنجشنبه 17 تیر 1395 نظرات (0)

#معجزه

 

 

ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﯼ ﻫﻔﺖ ﺳﺎﻟﻪ ، ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﮐﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ، ﺷﻨﯿﺪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ .

ﺩﺍﺩﺍﺷﺶ ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻭ ﺭﻧﺠﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ ﺿﻌﯿﻒ ﺗﺮ ﻭ ﻻﻏﺮﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﺪ.

ﻣﺎﻣﺎﻥ ﻭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻨﺪ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺩﺭﻣﺎﻧﯿﺶ ﺭﻭ ﺗﺎﻣﯿﻦ ﮐﻨﻨﺪ.

ﮔﻮﺵ ﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺗﯿﺰ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻪ ﭼﯽ ﻣﯽ ﮔﻦ؟

ﭘﺪﺭ ﮔﻔﺖ :

ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽ ﺷﻪ ﻭ ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺭﻭ ﺑﺪﯾﻢ.

ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺷﮏ ﺭﯾﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ :

ﻭﻟﯽ ﺗﻮﻣﻮﺭ ﺗﻮﯼ ﺳﺮﺵ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ.

ﻣﻦ ﻃﺎﻗﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺭﻧﺞ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺭﻭ ﻧﺪﺍﺭﻡ .

ﺍﮔﻪ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﮑﻨﯿﻢ ، ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ.

ﭘﺪﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ :

ﺁﺭﻩ ، ﺁﺭﻩ ، ﻣﯽ ﺩﻭﻧﻢ.

ﺣﺎﻻ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ.

ﻓﺮﺷﺘﻪ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ، ﺭﻓﺖ ﺳﺮﺍﻍ ﻗﻠﮑﺶ ﻭ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩﻫﺎﺵ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ .

ﺑﺨﻮﺩﺵ ﮔﻔﺖ :

ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺯﯾﺎﺩ !

ﺣﺘﻤﺎ ﻣﯽ ﺷﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﻬﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺧﺮﯾﺪ !

ﺳﮑﻪ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺭﯾﺨﺖ ﺗﻮﯼ ﺟﯿﺒﺶ ﻭ ﺭﻓﺖ ﺳﻤﺖ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ !

ﺗﻮﯼ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﻫﺮ ﭼﯽ ﭘﺸﺖ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻮﻧﺪ ﮐﺴﯽ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ.

ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﯼ ﺳﺮﻓﻪ ﮐﺮﺩ ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎﺵ ﺻﺪﺍ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ... ﻭﻟﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻧﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ !

ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺎ ﯾﻪ ﺳﮑﻪ ﺯﺩ ﺑﻪ ﺷﯿﺸﻪ ﭘﯿﺸﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺑﺎ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﻣﺤﮑﻢ ﮔﻔﺖ ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ.

ﭼﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ؟

ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !

ﺑﻠﻪ؟ !

ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻟﻄﻔﺎ !

ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﯼ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ؟ !

ﯾﻪ ﭼﯿﺰ ﺑﺪﯼ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺩﺍﺭﻩ ﺗﻮﯼ ﺳﺮ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﻡ ﮔﻨﺪﻩ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺷﻪ !

ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯽ ﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻪ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﻫﻤﻪ ﭘﻮﻝ ﻫﺎﻡ ﺭﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺗﺎ ﺍﻭﻧﻮ ﺑﺮﺍﺵ ﺑﺨﺮﻡ .

ﻋﺰﯾﺰﻡ ﺑﺒﺨﺶ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﮐﻤﮑﺖ ﮐﻨﻢ ، ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﻭﺷﯿﻢ.

ﭼﺸﻢ ﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮﮎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻥ ﺩﺍﺭﻩ ﻣﯽ ﻣﯿﺮﻩ ، ﺗﻮﺭﻭ ﺧﺪﺍ ﯾﻪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻬﻢ ﺑﺪﯾﺪ .

ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﺩﺳﺘﯽ ﻣﻮﻫﺎﯼ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﺭﻭ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺻﺪﺍﺋﯽ ﮔﻔﺖ :

ﺑﺒﯿﻨﻢ ﭼﻘﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﯼ؟

ﭘﻮﻝ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺷﻤﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ :

ﺧﺪﺍﯼ ﻣﻦ ﻋﺎﻟﯿﻪ ، ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﺍﺩﺍﺵ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮﺕ !

ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﮔﺮﻡ ﻭ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺩﺳﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻨﻮ ﺑﺒﺮ ﺧﻮﻧﻪ ﺗﻮﻥ ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﺩﺍﺩﺍﺷﺖ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺗﻬﯿﻪ ﮐﻨﻢ؟ !

ﺍﻭﻥ ﻣﺮﺩ ﻓﻮﻕ ﺗﺨﺼﺺ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﻣﻐﺰ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮ ﺯﺩﻥ ﺑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺑﻪ ﺩﺍﺭﻭﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .

ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻋﻤﻞ ﺑﺪﻭﻥ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻫﯿﭻ ﻫﺰﯾﻨﻪ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺍﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ.

ﻫﺰﯾﻨﻪ ﻋﻤﻞ ﻣﻘﺪﺍﺭﯼ ﭘﻮﻝ ﺧﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﯾﮏ ﮐﻮﺩﮎ .

ﻣﺪﺗﯽ ﺑﻌﺪ ﻫﻢ ﭘﺴﺮﮎ ﺻﺤﯿﺢ ﻭ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ.

 

ﻣﻦ ﻭ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﺨﺮﯾﻢ ، ﻣﻌﺠﺰﻩ ﺑﻔﺮﻭﺷﯿﻢ ،ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮐﻨﯿﻢ , ﺍﮔﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ ﻭ ﺧﺪﺍﯾﯿﯽ ﻫﻢ ﻫﺴﺖ.

مدیر بازدید : 259 دوشنبه 14 تیر 1395 نظرات (0)

داستان کوتاه 🚩 #رز_آبی

 

#پیشنهاد میکنم تا انتها بخوانید.

چهار نفر از اعضاء خانواده قرار بود به مهمانی به منزل ما بیایند و همسرم سخت مشغول تهیه و تدارک بود.
پیشنهاد کردم به سوپرمارکت بروم و بعضی اقلامی را که لازم بود بگیرم، مثل لامپ، حوله کاغذی، کیسه زباله، مواد شوینده و امثال آن. از خانه بیرون رفتم.
داخل مغازه از این سو به آن سو شتابان رفتم و آنچه می خواستم برداشتم و به طرف صندوق رفتم تا بهای آنها را بپردازم.
در راهروی باریکی جوانی ایستاده و راه را بسته بود؛ بیش از شانزده ساله به نظر نمی آمد.
من هم زیاد عجله نداشتم، پس با شکیبایی ایستادم تا پسر جوان متوجّه وجود من بشود.
در این موقع دیدم که با هیجان دستش را در هوا تکان داد و با صدای بلندی گفت، "مامان، من اینجام."
معلومم شد که دچار عقب افتادگی ذهنی است.
وقتی برگشت و مرا دید که درست نزدیک او ایستاده ام و می خواهم به هر زحمتی که هست رد بشوم، جا خورد.
چشمانش گشاد شد و وقتی گفتم، "هی رفیق، اسمت چیه؟" تعجّب تمام صورتش را فرا گرفت.
با غرور جواب داد، "اسم من دِنی است و با مادرم خرید می کنم."
گفتم، "عجب! چه اسم قشنگی؛ ای کاش اسم من دِنی بود؛ ولی اسم من استیوه."
پرسید، "استیو، مثل استیوجابز؟"
گفتم، "آره؛ چند سالته، دِنی؟"
مادرش آهسته از راهروی مجاور به طرف ما نزدیک میشد. دنی از مادرش پرسید، "مامان، من چند سالمه؟"
مادرش گفت، "پانزده سالته، دنی؛ حالا پسر خوبی باش و بگذار آقا رد بشن."
من حرف او را تصدیق کردم و سپس چند دقیقۀ دیگر درباره ی تابستان، دوچرخه و مدرسه با دنی حرف زدم. چشمانش از هیجان می رقصید، زیرا مرکز توجه کسی واقع شده بود. سپس ناگهان برگشت و به طرف بخش اسباب بازیها رفت.
مادر دنی آشکارا متحیر بود و از من تشکر کرد که کمی صرف وقت کرده با پسرش حرف زده بودم.
به من گفت که اکثر مردم حتی حاضر نیستند نگاهش کنند چه رسد به این که با او حرف بزنند.
ادامه در ادامه مطلب.
مدیر بازدید : 218 جمعه 11 تیر 1395 نظرات (0)

داستان کوتاه فرق پدر و پسر 

 

مردی 80 ساله با پسر تحصیل کرده 45 ساله‌اش روی مبل خانه خود نشسته بودند. ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: «این چیه؟»

پسر پاسخ داد: «کلاغ.»

پس از چند دقیقه دوباره پرسید: «این چیه؟»

پسر گفت: «بابا من که همین الان بهتون گفتم، کلاغه.»

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: «این چیه؟»

عصبانیت در پسرش موج می زد و با همان حالت گفت: «کلاغه، کلاغ!»

پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند. در آن صفحه این طور نوشته شده بود:

«امروز پسر کوچکم 3 سال دارد و روی مبل نشسته است. هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست، پسرم 23 بار نامش را از من پرسید و من 23 بار به او گفتم که نامش کلاغ است. هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و جالب اینکه اصلاً عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم.»

مدیر بازدید : 260 جمعه 11 تیر 1395 نظرات (0)

#داستانک  خرابی سقف.

 

زمستون اون سال بارون شدیدی

 اومد...

گویا آشغال راه ناودون را بسته بود و سقف آشپزخونه مون اولش نم داد و بعد مقدار زیادی از گچهاش ریخت بطوری که تیرچه های سقف پیدا بود و شکل زشتی پیدا کرده بود

یک روز یکی از دوستام بهم گفت من گچ کاری و سفید کاری بلدم

مقداری گچ بگیر تا یک روز

بیام و سقف آشپزخونه تون رو تعمیر کنم

منم یه روز جمعه، گچ خریدم و به دوستم زنگ زدم تا بیاد و سقف رو تعمیر کنه...

دوستم وسایلش رو آورد و شروع به کار کرد...

تا عصر ، کار تعمیر سقف، تموم شد

من به سقف نیگاه کردم و دیدم که چه عالی و خوب شده

مزد دوستم رو بهش دادم و اونم تشکر کرد و رفت

شب که همسرم اومد خونه 

با خوشحالی آوردمش توی آشپزخونه و گفتم ببین چقدر خوب شده ...سقف درست شد..

همسرم با عصیانیت گفت این دیگه چیه؟!

کی این بلا رو سر سقف آورده؟!

انگار گربه چنگ زده به سقف....

من گفتم ...کجاش بده؟! سقف به این صافی و سفیدی کجاش بده؟!

همسرم گفت والله چشمات عیب داره...

خلاصه یه دعوای مفصل کردیم و دو سه روز با هم قهر بودیم...

من دیگه چیزی نگفتم اما از اون روز به بعد هر کس میومد توی آشپزخونه... از سقف ایراد میگرفت...

اولش من زیر بار نمی رفتم اما کم کم به این فکر افتادم که شاید اونا درست میگن ...باید منطقی باشم و یه سری به چشم پزشک بزنم

یه روز یواشکی رفتم چشم پزشک و بعد از بینایی سنجی 

دکتر گفت چشمات هم ضعیفه و هم آستیگماته...

بعدم عینک برام نوشت

چند روز بعد ،عینک رو گرفتم و زدم به چشمم و اومدم خونه...

مستقیم رفتم داخل آشپزخونه و به سقف نیگاه کردم

دیدم خدای من...این چه سقفیه؟!

واقعا انگار گربه چنگ زده بود به 

سقف...

اصلا قشنگ نبود...سقف، کج و کوله و ناصاف و موج دار شده بود...

با عصبانیت زنگ زدم به دوستم و گفتم 

دستت درد نکنه...این کار بود برای ما کردی...آبروم پیش زنم رفت...آخه این چه نوع گچ کاریه؟!!!...

دوستم گفت بعد از یک ماه حالا یادت اومده زنگ بزنی؟!

چطور روز اول ایراد نداشت؟!

حالا ایراد پیدا کرد؟!

گفتم آخه اون روز نمیدونستم که چشمام ضعیفه!!!

وقتی عینک زدم تازه فهمیدم چه گندی زدی!

 

گاهی خیلی از ما انسانها، واقعا نمیدونیم و خبر نداریم که نقصی در وجودمون و حتی در طرز تفکرمون هست و فکر می کنیم بی عیب و نقص و کامل و سالم هستیم...

فقط وقتی می فهمیم که با خودمون بگیم...شاید حق با دیگرونه...شاید من اشتباه میکنم....

بعضی وقتا به عینک واقع بینی نیاز داریم تا بتونیم واقعیتها و حقیقت های دور و برمون رو ببینیم..

مدیر بازدید : 238 جمعه 11 تیر 1395 نظرات (0)

دختر مراکشی بود. پدری داشت که با نخ‌ریسی روزگار را می‌گذراند. صنعت دست پدر رونق یافت و پولی به هم زد و دخترش را به گردشی در آب‌های مدیترانه برد. مرد می‌خواست متاعش را بفروشد، و به دختر نیز سفارش کرد که او هم به جستجوی مرد جوانی برآید که شوهر شایسته‌ای برایش باشد. کشتی در نزدیکی‌های مصر به کام طوفان افتاد، پدر جانش را از دست داد و دختر به ساحل افتاد. دخترک بینوا و از پا افتاده که تقریباً چیزی نیز از گذشته به خاطر نداشت آنقدر در ساحل گشت و گشت تا عاقبت به خانواده‌ای رسید که حرفه‌شان نساجی بود. این خانواده دختر را نزد خود بردند و به او پارچه‌بافی یاد دادند.

تا اینجا دختر از آخر و عاقبت خود خیلی هم شاکر بود. ‏اما این عاقبت بخیری چندان نپایید، چند سال بعد دختر در ساحل توسط برده‌دزدی ربوده شد که کشتی‌اش رو به سمت استانبول در خاور داشت و دختر را به بازار برده‌فروشی‌اش برد. مردی که سازنده‌ی دَكَل کشتی بود به این بازار رفت تا برده‌ای بخرد که وردستش باشد، اما وقتی چشمش به دختر افتاد دلش برای او سوخت، او را خرید و به خانه برد تا کمک همسرش باشد.

 

ادامه ی این داستان فوق العاده در ادامه مطلب

مدیر بازدید : 243 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

#داستانک 

 

یک روز روباهی می خواست خرگوشی را بخورد . خرگوش زرنگ که راه فراری نداشت فکر بکری به مغزش رسید و با زیرکی نگاهی به روباه انداخت و گفت:" آهای ... مگه تو کی هستی که می خواهی منو بخوری ؟"

 

روباه که از این حرف خیلی جاخورده بود گفت :" خوب! اینکه معلومه من روباهم وروباه ها هم خرگوش می خورند."

 

خرگوش با جسارتی بیشتر می گوید:" اینطور که من دارم میبینم تو که روباه نیستی. اگرادعا می کنی روباه هستی باید این مسا له رو ثابت بکنی."   

 

روباه که دستپاچه شده بود گفت:" اگه از شیر مدرک بگیرم برات بیارم خوبه؟" خرگوش می گوید : آره خوبه اگه شیر به تو مدرک داد اونوقت بیا منو بخور

 

 روباه پیش شیر می رود و با اصرار مدرکی می گیره که اثبات کنه او یک روباه است و با مدرک می ره پیش خرگوش . ولی خرگوش ناقلا فرار کرده و رفته بود .

 

روباه با کلی ناراحتی که خرگوش سرش کلاه گذاشته میره پیش شیر تا داستان را برای شیر تعریف کنه وقتی به شیر می رسه می بینه که گوزنی داره با شیر صحبت می کنه ومی گوید:

 

" تو که شیر نیستی اگر شیر هستی  باید این مساله رو ثابت کنی .

 

 شیر می گوید: عزیز من ... یا من گرسنه هستم یا گرسنه نیستم...

 

اگر گرسنه  نباشم دلیلی هم ندارد به تو ثابت کنم که شیر هستم ولی اگر گرسنه باشم  وقتی تو را خوردم می فهمی  که من شیر هستم...  

 

 روباه وقتی این قضیه را می بینه  با کلی ناراحتی پیش شیر می آید ومی گوید :" ای شیر! تو که این قدر وارد هستی چرا وقتی من دفعه اول آمدم از تو مدرک اثبات روباه بودنم را بگیرم به من نگفتی که خرگوش می خواهد سرت کلاه بگذارد.

 

شیر در جواب می گوید : آخر من فکر کردم تو این مدرک را برای کسایی می خواهی که  برای اثبات وجودشان احتیاج به سند و مدرک دارند ...

====

نکته اخلاقی : اگر گردویی در دست داشته باشید و همه دنیا بگویند مروارید است هنوز شما گردویی در دست دارید و اگر در دست مرواریدی در دست داشته باشید و همه دنیا بگویند گردویی در دست دارید شما در دست خود مرواریدی دارید و ارزش آن پایین نمیآید ...

 =====

موفقیتهای بزرگ تنها در صورتی نصیب انسان میشود که از شروع های کوچک راضی باشد.

%%====%%

انسان هر جا که باشد خالق سرنوشت خود است.

 =======

اگر کار کوچکی با دقت و به طور مداوم و از روی محبت انجام شود دیگر کار کوچکی نیست

======

مادامی که طرفتان را نبخشیده اید خود شما قربانی ماجرا هستید ...

 

مدیر بازدید : 238 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

نابینا: «مگر شرط نکردیم از گیلاس‌های🍒 این سبد یکی یکی بخوریم؟»

بینا: «آری.»

نابینا: «پس تو با چه عذری سه تا سه تا می‌خوری؟»

بینا: «تو حقیقتاً نابینایی؟»

نابینا: «مادرزاد.»

بینا: «چگونه دریافتی من سه تا سه تا می‌خورم؟»

نابینا: «آن گونه که من دو تا دو تا می‌خوردم و تو هیچ معترض نمی‌شدی.»

 

✍نتیجه: تنها کسانی در مقابل فساد و بی قانونی می ایستند که خود فاسد نباشند!

مدیر بازدید : 247 دوشنبه 07 تیر 1395 نظرات (0)

دانشجویی که سال آخر دانشکده خود را می‌گذراند به خاطر پروژه‌ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

 

او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر

 

کنترل سخت یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدورژن مونوکسید»

 

توسط دولت را امضا کنند و برای این درخواست خود، دلایل زیر را عنوان کرده بود:

 

۱-مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می‌شود.

 

۲-یک عنصر اصلی باران اسیدی است.

 

۳-وقتی به حالت گاز در می‌آید بسیار سوزاننده است.

 

۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می‌شود.

 

۵-باعث فرسایش اجسام می‌شود.

 

۶-حتی روی ترمز اتومبیل‌ها اثر منفی می‌گذارد.

 

۷-حتی در تومورهای سرطانی یافت شده است.

 

از پنجاه نفر فوق، ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.

 

۶ نفر به طور کلی علاقه‌ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می‌دانست

 

 

که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است!

 

عنوان پروژه دانشجوی فوق «ما چقدر زود باور هستیم» بود!‌

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 336
  • بازدید امروز : 319
  • باردید دیروز : 723
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 319
  • بازدید ماه : 11,565
  • بازدید سال : 85,439
  • بازدید کلی : 5,122,953
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت