loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 226 دوشنبه 03 خرداد 1395 نظرات (0)

#داستانک

داستان کوتاه

از كوفه آمده بودگفتند امام هادي ، در مزرعه است .رفت و گفت: " قرضي دارم ونمي‌توانم بپردازم. "

امام چيزي نداشت. برگه‌اي نوشت كه اين مرد طلبي دارد از من. آن را به مرد داد و گفت: "وقتي به سامرا رسيدم ، زماني كه دورم شلوغ بود بيا ، پرخاش كن و ادعا كن كه از من طلب داري." مرد نوشته را گرفت و در حضور مسئولين، اين كار را كرد.

متوكل براي اين كه ادعاي بزرگي كند . به امام پول داد. امام هم بخشيد به مرد، همه پول را .  سه برابر آنچه كه مي‌خواست.قربان امامی که از آبروی خودش گذشت تا آبروی مسلمونی رو بخره💗💗💗💗

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 312
  • آی پی دیروز : 272
  • بازدید امروز : 557
  • باردید دیروز : 3,050
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,060
  • بازدید ماه : 11,080
  • بازدید سال : 84,954
  • بازدید کلی : 5,122,468
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت