loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 351 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (1)

 

#چرا والدین پیر میشوند؟

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور

شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و ...

مدیر بازدید : 257 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#بزرگترین افتخار

 

پسر کوچولو به مادر خود گفت: مادر داري به کجا مي روي؟

مادر گفت:عزيزم بازيگري معروف که از محبوبيت زيادي برخوردار است به شهر ما آمده است. اين طلايي

ترين فرصتي است که مي توانم او را ببينم و با او حرف بزنم، خيلي زود برميگردم. اگر او وقت آن را

داشته باشد که با من حرف بزند چه محشري مي شود.

و در حالي که...

مدیر بازدید : 288 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#پادشاه چهار همسری

 

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت . او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود . با دقت و ظرافت

خاصي با او رفتار ميکرد و او را با جامههاي گران قيمت و فاخر ميآراست و به او از بهترينها هديه ميکرد.

همسر سومش را نيز بسيار دوست ميداشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي

ميکرد. اما...

مدیر بازدید : 247 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#پرتقال زندگی

 

این یك اتفاق غیر منتظره بود . ملكوت در یك كناره گیری موقتی سرنوشت همه چیز را به یك پرتقال

ساده و نا آزموده واگذار كرد .

پرتقال باغی از فلوریدا با افتادگی و فروتنی این امتیاز ویژه را پذیرفت .پرتقال های دیگر ، پرندگان و

مردان در تراكتور هایشان اشك شوق ریختند و صدای موتورهای تراكتور ها تبدیل به حمد و تسبیح شد

.خلبانان هواپیما قبل ازعبور در آسمان باغ... 

مدیر بازدید : 236 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#پند و اندرز گنجشک

 

روزی‌ مردی‌ گنجشكی‌ را در قفس‌ كرد و به‌ بازار آورد تا مشتری‌ خوبی‌ پیدا كند و آن‌ را بفروشد. چند

مشتری‌ آمدند، امّا هیچ‌ كدام‌ آن‌ را نخریدند؛ چون‌ یا قیمتی‌ را كه‌ پیشنهاد می‌دادند كم‌ بود و مرد قبول‌

نمی‌كرد و یا بهانه‌ای‌ می‌آوردند كه‌ گنجشك‌ به‌ این‌ قیمت‌ نمی‌ارزد.

ساعت‌ها گذشت‌ و ...

مدیر بازدید : 305 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#زلال ترین شما را قاب میگیرم

 

قابی‌ دارم‌ از جنس‌ پاكی‌، شیشه‌اش‌ زلال‌تر از اشك‌ شب‌. كدام‌ تصویر را در آن‌ بگذارم‌؟

تمام‌ تصویرهای‌ زندگی‌ام‌ را روبه‌ رویم‌ ریخته‌ام‌. همگی‌ فریاد می‌زنند: «ما را قاب‌ كن‌ و به‌ دیوار دلت‌

بزن‌!» مانده‌ام‌ كدام‌شان‌ را قاب‌ كنم‌. به‌ آن‌ها می‌گویم‌: «ساده‌ترین‌ و زلال‌ترین‌ شما را قاب‌ می‌گیرم‌ تا...

مدیر بازدید : 240 یکشنبه 19 آبان 1398 نظرات (0)

 

#درس در کودکستان

 

معلم يک کودکستان به بچه های کلاس گفت که می خواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر

کدام يک کيسه پلاستيکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهايی که از آنها بدشان می آيد ، از هر میوه ای

که دوست دارند بريزند و با خود به کودکستان بياورند. فردا بچه ها...

مدیر بازدید : 358 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#طنز شنل قرمزی

 

یکی بود یکی نبود . غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود . یه روز مادر شنل قرمزی رو به دخترش کرد و

گفت : عزیزم چند روزه مادر بزرگت مبایلش و جواب نمیده . هرچی SMS هم براش میزنم باز جواب نمده .

online هم نشده چند روزه . نگرانشم . چندتا پیتزا بخر با یه اکانت ماهانه براش ببر . ببین حالش چطوره .

شنل قرمزی گفت : مامی امروز نمیتونم .

قراره با پسر شجاع و ...

مدیر بازدید : 296 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#مروارید های زیبا

 

ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار

رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش

بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که...

مدیر بازدید : 287 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#شمع فرشته

 

مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري

سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت

براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد...

مدیر بازدید : 222 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#شاهزاده ی خوشبخت

 

روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس

مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمها ی آن دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته ی

شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید...

مدیر بازدید : 216 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#بابک خرمدین زنده است

 

پیشگویان به بابک خرمدین ، آزادیخواه میهن پرست کشورمان گفتند در پایان این مبارزه کشته خواهی

شد او گفت سالها پیش از خود گذشتم همانگونه که ابومسلم خراسانی از خود گذشت برای این که

ایران دوباره ادامه زندگی پیدا کند روح بزرگانی همچون ابومسلم در من فریاد می کشد و به من انگیزه

مبارزه برای پاک سازی میهن را می دهد پس مرا از مرگ نترسانید که سالها پیش در پای این آرزو کشته

شده ام ...

مدیر بازدید : 177 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#شیر زنان ایران

 

سه هزار نفر از خونریزان مغول در شهر زنگان ( نام زنگان پس از نام شهین به شهر زنجان گفته می شد

) باقی ماندند جنگ در باختر ایران باعث شد دو هزار و هفتصد نفر دیگر از سربازان خونریز مغول هم از

شهر خارج شوند و بسوی مرزهای دور روان شوند ...

مدیر بازدید : 207 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#سیرک

 

یادم می آید وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم. جلوی ما

یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند. به نظر می رسید پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد. بچه

ها همگی با ادب بودند. دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و ...

مدیر بازدید : 164 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#کوچولوی ناقلا

 

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور

شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک

نجواکنان گفت: «بله»

ـ می توانم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت...

مدیر بازدید : 167 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#پارمیس

 

لشکر ایران آماده جنگ شده و سواران پا بر رکاب اسب ، کورش پادشاه ایران از نزدیکان خداحافظی

کرده و قصد راهبری سپاه ایران را داشت . یکی از نزدیکان خبر آورد همسر سربازی چهار فرزند بدنیا

آورده ، فروانروای ایران خندید و گفت این خبر خوش پیش از حرکت سپاه ایران بسیار روحیه بخش و

خوش یومن است ...

مدیر بازدید : 195 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

 

#امتحان داماد

 

زنى سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.

یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه‌اى که دامادهایش به او دارند را ارزیابى کند.

یکى از دامادها را به خانه‌اش دعوت کرد و در حالى که در کنار استخر قدم مى‌زدند از قصد وانمود کرد

که پایش لیز خورده و خود را درون استخر انداخت...

مدیر بازدید : 174 شنبه 04 آبان 1398 نظرات (0)

 

#شیطان

 

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.

لباس پوشید و راهی خانه خدا شد.

در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،

خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد و

در همان نقطه مجدداً زمین خورد!...

مدیر بازدید : 158 شنبه 04 آبان 1398 نظرات (0)

 

#آخوند و مرد روستایی

 

"روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت:

آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم

خجالت می کشم، زیرا...

مدیر بازدید : 152 شنبه 04 آبان 1398 نظرات (0)

 

#آیا تاریخ تکرار میشود؟

 

مردی مقابل پور سینا ایستاد و گفت : ای خردمند ، به من بگو آیا من هم همانند پدرم در تهی دستی و

فقر می میرم ؟ پورسینا تبسمی کرد و گفت : اگر خودت نخواهی ، خیر به آن روی نمی شوی . مرد گفت

گویند هر بار ما آینه پدران خویشیم و بر آن راه خواهیم بود ...

تعداد صفحات : 30

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 92
  • آی پی دیروز : 336
  • بازدید امروز : 452
  • باردید دیروز : 723
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 452
  • بازدید ماه : 11,698
  • بازدید سال : 85,572
  • بازدید کلی : 5,123,086
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت