loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 220 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

#شاهزاده ی خوشبخت

 

 

روزی روزگاری درزمان های بسیارقدیم درشهری دور در بالای تپه ای بلند مجسمه ای بود. لباس

مجسمه از تکه های طلا بود و به جای چشمها ی آن دو دانه زمرد بزرگ کار گذاشته بودند روی دسته

ی شمشیرش هم یک یاقوت درشت می درخشید.

شبی ازشبهای اوایل زمستان پرستویی که ازدوستانش عقب مانده بود خسته ومانده به آن شهر

رسید مجسمه را دید وخودش را به آن رساند تا کنار پایش بخوابد اما هنوز چشمهایش گرم نشده

بودکه چندقطره آب روی بالهایش چکید.پرستوبه آسمان نگاه کرد ولی ابری ندید.وقتی به بالای سر

خود نگاه کرد متوجه شدکه این قطره های آب اشکهای مجسمه است.

 

پرستو بر شانه ی مجسمه نشست و گفت :توکی هستی؟چراگریه می کنی؟

مجسمه گفت:به من شاهزاده ی خوشبخت می گویند.بعدازمردنم مردم مجسمه ی مرا ازطلا

وجواهرساختندوروی این تپه گذاشتند.تاوقتی زنده بودم ازچیزی خبر نداشتم اماحالا همه چیزرامیبینم

وازدردهمه باخبر میشوم. من ازدیدن گرفتاریهای مردم خیلی غصه می خورم اما کاری ازدستم برنمی

آید.همین حالا آن دورها مادری را می بینم که در کنار بچه ی مریض خود اشک میریزد .این زن بی

چاره با این که هرروزلباس میدوزد وکارمی کند آن قدر پول ندارد که برای فرزند خوددارو بخرد .راستی

تو بیا و یاقوت شمشیر مرا برای او ببر. پرستو گفت:«با این که خیلی خسته ام و فردا هم راه درازی

در پیش دارم این کار را برای تو می کنم .» آن گاه پر زنان رفت و یاقوت را برای بچه ی بیمار برد. صبح

روز بعد پرستو به مجسمه گفت:«من دیگر باید به دنبال دوستانم بروم.» اما شاهزاده ی خوش بخت

گفت: یک شب دیگر هم پیش من بمان. پیرمردی را میبینم که نه غذا دارد و نه آتشی که خود را گرم

کند. تو می توانی زمرد یکی از چشم های مرا برای اوببری.

 

پرستوی مهربان قبول کرد ویکشب دیگر هم پیش شاهزادی خوش بخت ماند اما صبح روز بعد وقتی

می خواست با شاه زاده خدا حافظی کند او باز هم التماس کرد وگفت ای پرستوی کوچولو فقط یک

شب دیگر این جا بمان. چشم دیگر مراهم برای دخترکی ببر که در این دنیا هیچ کس را ندارد. او این

روز ها سخت گرسنه و تنهاست پرستو گفت : امّا اگر این چشمت را هم ببخشی کور می شوی ودیگر

نمی توا نی مردم شهر را بینی. شاهزا ده ی خوش بخت گفت : امّا من راضی هستم. چون جان یک

انسان را نجات می دهم. پرستو زمرّد را برای دخترک فقیر برد. وقتی برگشت. شاهزاده به او گفت:

ای پرستوی مهربان حالا زود باش پرواز کن وخودت را به دوستانت برسان.

امّا پرستو گفت: من پیش تو می مانم و از زندگی مردم این شهر برایت خبر می آورم.

از سرما هم نمی ترسم. چون کار خوبی که انجام میدهم دلم را گرم می کند. آن سال زمستان پرستو

در شهر می گشت و برای شاه زاده خبر می آورد. هر شب هم تکّه ای از طلا های لباس مجسّمه را

می کند وبرای مردم فقیر می برد .دریکی از روز های آخر زمستان که هوا کمی گرم شده بود مردم در

بوستان شهر گردش می کردند.ناگهان چشم یکی از آنان به پرستوی مرده ای افتاد که روی پای

مجسّمه شاهزاده خوش بخت افتاده بود. او نگاهی به مجسّمه کرد و از تعجّب فریادی کشید. مردم با

شنیدن فریاد او دور مجسّمه جمع شدند شاهزاده ی خوش بخت دیگر طلا و جواهری نداشت. آن وقت

مردم شهر فهمیدند کمک هایی که سرتاسر زمستان به آنان می رسید از کجا بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 287
  • آی پی دیروز : 434
  • بازدید امروز : 381
  • باردید دیروز : 659
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,382
  • بازدید ماه : 7,402
  • بازدید سال : 81,276
  • بازدید کلی : 5,118,790
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت