loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 294 یکشنبه 05 آبان 1398 نظرات (0)

#مروارید های زیبا

 

 

ماري کوچولو دخترک 5 ساله زيبائي بود با چشماني روشن. يک روز که با مادرش براي خريد به بازار

رفته بودند، چشمش به يک گردنبند مرواريد پلاستيکي افتاد. از مادرش خواست تا گردنبند را برايش

بخرد. مادر گفت که اگر دختر خوبي باشد و قول بدهد که اتاقش را هر روز مرتب کند، آن را برايش

مي‏خرد. ماري قول داد و مادر گردنبند را برايش خريد. ماري به قولش وفا کرد؛ او هر روز اتاقش را

مرتب مي‏کرد و به مادر کمک مي‏کرد. او گردنبند را خيلي دوست داشت و هر جا مي‏رفت، آن را با خودش

مي‏برد. ماري پدر دوست داشتني داشت که هر شب برايش قصه مي‏گفت تا او بخوابد. شبي بعد از

اينکه داستان به پايان رسيد، بابا از او پرسيد: ماري، آيا بابا را دوست داري؟ ماري گفت: معلومه که

دوست دارم. بابا گفت پس گردنبند مرواريدت را به من بده! ماري با دلخوري گفت:‏نه! من آن را خيلي

دوست دارم، بياييد اين عروسک قشنگ را به شما مي‏دهم، باشد؟ بابا لبخندي زد و گفت: آه، نه عزيزم!

بعد بابا گونه‏اش را بوسيد و شب بخير گفت. چند شب بعد، باز بابا از ماري مرواريدهايش را خواست

ولي او بهانه‏اي آورد و دوست نداشت آنها را از دست بدهد. عاقبت يک شب دخترک گردنبندش را باز

کرد و به بابايش هديه کرد. بابا در حالي که با يک دستش مرواريدها را گرفته بود، با دست ديگر از

جيبش يک جعبه قشنگ بيرون آورد و به ماري کوچولو داد. وقتي ماري در جعبه را باز کرد، چشمانش

از شادي برق زد: خداي من، چه مرواريدهاي اصل قشنگي! بابا اين گردنبند زيباي مرواريد را چند روز

قبل خريده بود و منتظر بود تا گردنبند ارزان را از او بگيد و يک گردنبند پرارزش را به او هديه بدهد

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 283
  • آی پی دیروز : 434
  • بازدید امروز : 376
  • باردید دیروز : 659
  • گوگل امروز : 2
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,377
  • بازدید ماه : 7,397
  • بازدید سال : 81,271
  • بازدید کلی : 5,118,785
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت