loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 202 چهارشنبه 03 مهر 1398 نظرات (0)

زن وشوهر جوانی سوار بر موتورسیکلت در دل شب می راندند. آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم. مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره!

زن جوان: خواهش می کنم، من خیلی میترسم. مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری.

زن جوان: دوستت دارم، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: مرا محکم بگیر.

زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟ مرد جوان: باشه، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی سرت بذاری، آخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه.

روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید. در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت.

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود٬ پس بدون این که زن جوان را مطلع کند٬ با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند و این است عشق واقعی .......

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 52
  • آی پی دیروز : 434
  • بازدید امروز : 57
  • باردید دیروز : 659
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,058
  • بازدید ماه : 7,078
  • بازدید سال : 80,952
  • بازدید کلی : 5,118,466
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت