loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 231 جمعه 13 مهر 1397 نظرات (0)
بعد از دو هفته تعطیلی باید دوباره میرفتیم مدرسه، به یک مدرسه جدید با فضایی کاملا دخترانه، همیشه وقتی از مقابل مدرسه دخترانه میگذشتم برایم جالب بود بدانم مدرسه ی دخترها چه فرقی با مدرسه ما دارد؟ برای همین از همان لحظه ی اول که وارد مدرسه دخترانه شدیم با دقت به اطرافم نگاه میکردم، انصافا همه چیز با سلیقه تر بود و مدیر و ناظم هم خیلی حواسشان جمع ما بود که دست از پا خطا نکنیم. تحصیل در این مدرسه حس غریبی داشت، بوی عطر روپوش دخترانه ای که در کلاس جا میماند و تارهای بلند موهایی که هر از چند گاهی روی میز و نیمکت دیده میشد، بیانگر دنیایی از جنس دیگر بود، دنیایی پر از قصه، لااقل برای من که اینگونه بود. همیشه برایم سوال بود دختری که در شیفت صبح جای من روی این نیمکت مینشیند چه شکلی ست؟ درسش خوب است یا نه؟ موهایش بور است یا مشکی؟ رنگ چشمانش چطور؟ شلوغ است یا آرام؟ هیچ وقت هیچ ردی از خودش به جا نمیگذاشت نیمکت ما دو نفره بود و آن سمتی که من مینشستم برخلاف سمت دیگر حتی یک خط خوردگی هم روی میز دیده نمیشد. دو هفته ای از رفتنمان به مدرسه میگذشت، یک روز وقتی روی نیمکت نشستم و طبق عادت خواستم کیفم را در جامیزی بگذارم متوجه کتابی در زیر میز شدم. همان رمانی بود که سه روز تمام خانه را زیر و رو کرده بودم اما پیدایش نمیکردم، یک برگه ی کوچک در صفحه ی اول کتاب قرار داشت که با دست خطی دخترانه روی آن نوشته شده بود سه روز پیش این کتاب را زیر میز جا گذاشته بودی، دو خط اولش را که خواندم نتوانستم ادامه اش را نخوانم، امیدوارم من را ببخشی که کتابت را بی اجازه بردم. بی معطلی کتاب را باز کردم و نزدیک صورتم بردم و نفس کشیدم، عطر دخترانه اش در صفحات کتاب جا مانده بود و حالا میان این همه ابهام، سه نشانه از دختری که شیفت صبح روی نیمکت من مینشست را پیدا کرده بودم، دست خطش، بوی عطرش و اینکه ادبیات دوست دارد، اهل قصه بود و نمیدانست خودش در ذهن من به قصه ای پرحرف و راز تبدیل شده. این قصه وقتی جذاب تر شد که آخرین صفحه ی کتاب را باز کردم و دیدم مصرع دوم بیت شعری که مدت ها بود هر چه فکر میکردم یادم نمی آمد را برایم نوشته است، با همان دست خط دخترانه اش. از آن اتفاق به بعد همه چیز رنگ و بوی دیگری گرفته بود، برای رفتن به مدرسه ذوق داشتم و هر روز به محض رسیدن به کلاس زیر میزم را نگاه میکردم، تمام کتاب های مورد علاقه مان را رد و بدل میکردیم، در صفحه اول تمام رمان هایی که زیر میز برایم جا میگذاشت شعری از نیما یوشیج نوشته شده بود. گاهی از دنیای دخترها برایم مینوشت، از هم میزی اش که در آن سن و سال کم عاشق پسر خاله اش شده بود، از رتبه اول کلاسشان که پدرش اعتیاد داشت و میخواست به زور شوهرش دهد به مردی که پانزده سال از او بزرگتر بود، از همکلاسی دیگرش که از ترس برادر بزرگتر و خانواده ی سخت گیرش در خیابان سرش را بالا نمی آورد و همیشه حسرت آزادی های پیش پا افتاده دخترهای دیگر را میخورد... هر دفعه برایم قصه ای داشت، با خواندن این قصه ها هر روز بیشتر با دنیای پرالتهاب و راز آلود دخترها آشنا میشدم. هنگامی که نوشته هایش را میخواندم صدایش در سرم میپیچید، صدایی که هیچ وقت نشنیده بودم! اما در این میان هیچ گاه از خودش حرفی نمیزد، من هم هیچ وقت چیزی نمیپرسیدم، دلم میخواست تصورش کنم، کشف اش کنم، از روی دست خط اش، از شعرهایی که در کتاب هایش مینوشت، از بوی عطری که در کتاب هایم جا میگذاشت. ما عجیب شبیه هم بودیم، او هم مثل من حواسش پرت قصه های اطرافش بود، شاید خودش را میان این همه آشفتگی گم کرده بود، شاید هم من دلم میخواست اینگونه نگاهش کنم. شب ها قبل از خواب زل میزدم به سقف و فکر میکردم یعنی الان او هم به من فکر میکند؟ الان مشغول خواندن کتابی ست که امروزم برایش بردم یا دارد برایم مینویسد؟ کاری جز فکر کردن به او نداشتم، فکر کردن به کسی که حتی اسمش را نمیدانستم، تا به حال ندیده بودمش، نمیدانستم نام این حس را چه باید میگذاشتم اما خوب میدانستم او هم درگیر همین حس مبهم است... ادامه دارد...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 337
  • آی پی دیروز : 336
  • بازدید امروز : 1,101
  • باردید دیروز : 723
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,101
  • بازدید ماه : 12,347
  • بازدید سال : 86,221
  • بازدید کلی : 5,123,735
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت