loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 278 دوشنبه 16 مهر 1397 نظرات (0)
وقتی سر سفره کسی نشستی مراقب حرف زدنت باش و گرنه این بلا سرت می آید در زمان جوانی، درویشی پیش من آمد و اثر گرسنگی در من دید. مرا به خانه خود خواند و گوشتی پخته پیش من نهاد که بو گرفته بود و مرا از خوردن آن، کراهت می آمد و رنج می رسید. درویش که آن حالت را در من دید، شرم زده شد و من نیز خجل گشتم. برخاستم و همان روز، با جماعتی از یاران، قصد «قادسیه» کردیم. چون به قادسیه رسیدیم راه گم کردیم و هیچ گوشه ای برای اقامت نیافتیم.  چند روز صبر کردیم تا به شرف هلاک رسیدیم. پس، حال چنان شد که از فرط گرسنگی، سگی به قیمت گران خریدیم و بریان کردیم و لقمه ای از آن، به من دادند. خواستم تا بخورم، حال آن درویش و طعام گندیده یادم آمد. با خود گفتم؛ این ، جزای آن است که این درویش، آن روز از من خجل شد حکایتی از تذکره اولیا نوشته عطار نیشابوری
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 40
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 570
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 11,928
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 21,464
  • بازدید ماه : 21,464
  • بازدید سال : 148,220
  • بازدید کلی : 5,185,734
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت