هرچقدرمهربون باشی،بیشتر ازت انتظاردارن.
به خاطرهمین همیشه سرش شلوغ بود،توکوچه های خلوت پرنده پرنمیزد امااون سرش شلوغ بود،همیشه مهربون بود.
شایدلبخندبه لب نداشت اما عصبی هم نبود،ناراحتم اگه بود روسرکسی خالی نمی کرد
خیلی وقته کوچه پس کوچه ها رفیق صمیمی اش شده بودند.
اگه بشه گفت اون یه شبگرده
شایدبود امایه شبگردمتفاوت.
سن وسالی نداشت اماشونه هاش خمیده بودند،کمرش تاشده ،زیرچشماش انگاری گودافتاده ،اماعجیب مهربون بود.
روزاتوفکربدبختیاش،شبا توفکراین که کوچه ها خلوت تربشن
هرچیزی رو زمین می دید خم می شد جمع می کرد،خسته بود اماصبروحوصله داشت
هرپس مونده ای روکه جمع می کرد،حس می کرد بوی تنش گندوگندتر میشه.
صبحا همیشه بچه های کوچیک عادتشون بود دورشو بگیرن اینقدربهش بخندن که دلشون دردبگیره،مهربون بود........اماروزبعددیگه هیچ بچه ای دلش دردنگرفت.
شب بعدبوی گندبه مشام هیچکی نرسید،شب بعدکوچه شلوغ شد،شب بعدپس مونده ها جیغ میزدن.
آخ که چه عطرگلابی پرکشید.
#هاجرمصطفایی
داستان:عطرگلاب
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی