loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 295 شنبه 21 مهر 1397 نظرات (0)
هرچقدرمهربون باشی،بیشتر ازت انتظاردارن. به خاطرهمین همیشه سرش شلوغ بود،توکوچه های خلوت پرنده پرنمیزد امااون سرش شلوغ بود،همیشه مهربون بود. شایدلبخندبه لب نداشت اما عصبی هم نبود،ناراحتم اگه بود روسرکسی خالی نمی کرد خیلی وقته کوچه پس کوچه ها رفیق صمیمی اش شده بودند. اگه بشه گفت اون یه شبگرده شایدبود امایه شبگردمتفاوت. سن وسالی نداشت اماشونه هاش خمیده بودند،کمرش تاشده ،زیرچشماش انگاری گودافتاده ،اماعجیب مهربون بود. روزاتوفکربدبختیاش،شبا توفکراین که کوچه ها خلوت تربشن هرچیزی رو زمین می دید خم می شد جمع می کرد،خسته بود اماصبروحوصله داشت هرپس مونده ای روکه جمع می کرد،حس می کرد بوی تنش گندوگندتر میشه. صبحا همیشه بچه های کوچیک عادتشون بود دورشو بگیرن اینقدربهش بخندن که دلشون دردبگیره،مهربون بود........اماروزبعددیگه هیچ بچه ای دلش دردنگرفت. شب بعدبوی گندبه مشام هیچکی نرسید،شب بعدکوچه شلوغ شد،شب بعدپس مونده ها جیغ میزدن. آخ که چه عطرگلابی پرکشید. #هاجرمصطفایی داستان:عطرگلاب
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 18
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 642
  • آی پی دیروز : 393
  • بازدید امروز : 13,051
  • باردید دیروز : 1,075
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 22,587
  • بازدید ماه : 22,587
  • بازدید سال : 149,343
  • بازدید کلی : 5,186,857
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت