loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 255 شنبه 21 مهر 1397 نظرات (0)
یک هفته را مثل موجودی در حال احتضار گذراندم. گفتم بگذار خودش بیاید و مثل بختک رویم بیفتد. مدتها بود که مورد خطابش قرار نگرفته بودم. تمرینات زیادی را از سر گذراندم تا از خودم دورش کنم. وحالا که خودم با پای خودم به اسقبالش می رفتم مگر می شد از خیرم بگذرد. انتظارم ساعتی بیش نپائید که آمد و مثل لکاته های توی خندق ناصری خودش را انداخت رویم. و من هم خودم را وا دادم تا ببینم چه کار می کند و چه جور تحریکم می کند. برایش مثل آب خوردن بود که پیدایش کند. دستش را بی هوا برد روی خانه! چشمم را که باز کردم دیدم حاج ابوالفضل ساوه، مثل ارباب از پائین پله ها نعره می زند که : چقدر آبریزی دارید شما؟ فکر چاه خانه را هم بکنید. اینجوری که من سر سال نشده باید مغنی بیاورم." و مادر آهسته رفت و سیم ماشین لباسشویی را از برق کشید. توی دلم به کس ناکس دری وری می گفتم. حاج عباس کجائی که ببینی اجنبی تو خانه ات عربده می کشد؟ دلم می خواست بروم و از بالای تراس بشاشم رو سر حاج ابوالفضل ب ناموس. مادر، دارد آخرین باقیمانده های ظروف ملامین را با بغض تو کارتن م چپاند. و بعد صدای زنگ می آید. خیز بر میدارم که بدوم و بروم ته دالان در را باز کنم. اما پاهایم تکان نمی خورند. در را برای کی بازکنم؟ وقتی نه عزیز جان پشت در است و نه عمو و نه حتی صاحبه خانم؟ نوه حاج ابوافضل است. این حرامزاده ای که از این به بعد قرار است به جای من دور حوض بدود. یعنی تمام زیر زمین با آن همه پوستر فروزان و بهروز وثوق و آنتونی کوئین مال او می شود؟ یعنی صندوقخانه با آنهمه جای دنج برای قایم شدن و حیاط خلوت با نوری که بوی خاکینه و شیره می دهد مال او می شود؟ پس سهم من چی؟ چرا به خودتان اجازه دادید بدون پرسیدن از یکی یک دانه خانه، بدون مشورت با من، با عزیزدردانه حاجی و عزیز، خانه را بفروشید؟ حالا تخم و ترکه حاجی هر کدام، گوشه ای از شهر، آپارتمان نشین شده اند و پدر ما را به جایی بیرون از شهر می خواهد ببرد که نه برق دارد نه کوچه! باز فشار می آورد! رگ خوابم را پیدا کرده این عفریته. بگذار دلش خوش باشد. بگذار خیال کند که دارد نابودم می کند. و یکهو می افتم وسط یک مشت دیوار آجری و زمین خاکی. اینجا اتاق نشیمن خانه جدید است. خانه ای که بابا می گوید هر چی هست مال خودمان است. و فران شش-هفت ماهه از دیوارهای سیمانی اتاق می گیرد و بلند می شود و راه می افتد. از سوسکها نمی ترسد و به تحریک ما آنها را اسیر پنجه خودش می کند و می خندد. اینها چیزهایی اند که قرار است درک او را از خانه شکل بدهند. دارم با دیدن قد کشیدن او خوشحال می شوم که طاقت نمی آورد و لبخند را به لبم می خشکاند. و حالا یک نفر آدم متوسط و خوش لباس تر از حاج ابوالفضل، بیست سال بعد دارد کلید خانه را از دست مادر می گیرد. برخلاف روز وداع با خانه حاج عباس، الان یک کلید دارم که کسی از وجودش خبر ندارد. شب که می شود می آیم تو اتاق پذیرایی لخت می نشینم و شومینه را آتش می کنم. به شعله خیره می شوم و لحظه به لحظه سردتر می شوم. نمی دانم چم می شود که می روم دقایق متوالی به کمد دیواری لگد می زنم و در و پیکرش را متلاشی می کنم. انگار دارم نوه حاج ابوالفضل را می زنم. دیگی که برای من نجوشد، می خواهم سر سگ توش بجوشد یاد حرف پدر می افتم که قبل از رفتن به آسایشگاه می گفت: فکر خانه من را دیوانه کرد. چشم باز می کنم و می بینم، رفته. ای حرامزاده کار خودت را کردی؟ بلند می شوم لباس بپوشم بروم سر کار. ده روز است که این کار هر روز صبحم است! و می نشینم و هر بار انگار که این آخرین سیگار است که دارم تو خانه دود می کنم، هیچ جایی نمی روم و همینجا فکر می کنم. حتی اینکه به چه چیزی فکر می کنم هنوز معلومم نشده. یاد قبر اکبرعمو می افتم که تو اتاقی کنج گورستان مهدی نبلی، بعد از بیست سال که درش را باز کردم هنوز بوی کافور می داد. به قبر حاج عباس که آنجا تک و تنها زیر طاقی بهشت فاطمه بین انبوه قبرهای نوساز گم شده است. به پدر که تو کلینیک اینقدر قرص طلب می کند که لااقل چند ساعت را بدون فکر خانه بخوابد. به عزیز که از دختر اربابی حالا دم آخری شده مستاجر یک دخوی قزوینی تو پس کوچه های پائین شهر. عجب متلاشی شدیم! گور پدرت تملک خانه آباد و اجدادی، گور پدر انحصار وراثت، توی یک میلیون و ششصد و چهل و هشت هزار کیلومتر مربع، یک وجب جای امن برای اینکه به تو فکر پیدا نمی شود.می خواهم... تلفنم پشت سر هم زنگ می خورد. با دیدن اسامی گیج تر می شوم. همه شا دست به دست هم داده اند. آنها که نمی دانند آدم بی خانمان، آدمی با حتی ذهنی بی خانمان چه حالی دارد! ای کاش همه کارها مثل کار تو خانه قدیمی بن بست معمار بود. فکر می کردم دارم با هر تلاشی حاج عباس را خوشحال می کنم. اینکه بالاخره یکی از تخم و ترکه پیدا شد به خاطر مفهوم خانه تقلا کند. آقاجان راستی دیدی که حیاط آنجا هم درخت انجیر داشت؟ دیدی که چفته بندی انگور داشت؟ دیدی زیر زمین داشت؟ حیاط خلوت داشت؟ باباجون، به روحت قسم، تو بچه ها از همه بی خانمان ترشان خودم شدم! اما دارم سعی می کنم یک جایی تو ذهنم دوباره خانه ات را بسازم. به خاطرش حتی زندان رفتم، به خاطرش تو همین یکهفته تحقیر شدم. بگذار همه فکر کنند من ب مسئولیتم. اما تو که درکم کنی، خیالم راحت است. راستی باباجون، اگر یک وق زال ممد تنگسیری را دیدی، سلام برسان و بگو هنوز کله برای ترکاندن و سین برای دریدن هست. ای کاش تو هم زیر درخت انجیر برای من یک تفنگ چال کرد بودی...
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 336
  • بازدید امروز : 7
  • باردید دیروز : 723
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 7
  • بازدید ماه : 11,253
  • بازدید سال : 85,127
  • بازدید کلی : 5,122,641
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت