loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 234 یکشنبه 06 آبان 1397 نظرات (0)
شب سردی بود، شاید دو سه سال پیش. از کنار خانم کمالی رد می ‌شوم. تصویرم از میان دستانش سُر می‌ خورَد و می ‌گذرد، دارد آینه ‌ای را با احتیاط از پله‌ ها پایین می ‌آورد. یقه ‌ام را صاف می ‌کنم. از آن شب ‌هایی بود که دوست‌ داشتی یقه‌ ها را بالا بدهی، در پالتویت فرو روی و بگریزی. توی کوچه، قبل از این که کلیدم را در بیاورم، چیزی زیر پایم صدا کرد؛ مثل صدای شکستن استخوان. بشقابی شکسته از کنار کیسه‌ ی زباله بیرون زده بود. در را که باز کردم، خواستم چراغِ راهرو را روشن کنم که نور زاویه ‌داری از لای در آپارتمان همکف به زیر پایم سرید. صدای وحشت ‌زده‌ ی خانم هاتف را شنیدم که می‌ گفت: آقای حبیبی شمایین؟ چراغ‌ های راهرو که روشن شد گفتم: بله، اتفاقی افتاده؟ بود و نبودشان معلوم نمی ‌شد، چون همیشه درِ نرده ‌ای آپارتمان ‌شان را می ‌بستند و یک چراغ را هم روشن می‌‌ گذاشتند. تا گردن از لای در بیرون آمد: اتفاق که نه... از صبح از توی کمد ما صدای گربه... شاید صدای گربه باشد... الان دارد پنجول می ‌کشد به در... کارگری جعبه ‌ای را روی کولش گذاشته و پایین می ‌آید، عقب می‌ روم و پشتم را می‌ چسبانم به دیوار تا بگذرد، جعبه‌ ی بزرگ و جاداری ‌ست و باید حسابی سنگین باشد. کتاب که نمی ‌توانند باشند، حدس می ‌زنم کریستال هایی‌ اند که با دقت در روزنامه پیچیده شده ‌اند، کتاب‌ها را که یکی دو هفته بعد از آن شب با کلی خرت و پرت دیگر گذاشت دم در. جلو رفتم، گفتم: از کجا رفته توی کمد؟ سرش را برده بود تو و من فقط چهار انگشت‌ اش را می‌ دیدم که کناره‌ ی در را می ‌فشرد، لابد داشت با ترس به پشت سرش نگاه می‌ کرد. گفتم: مگر کمد شما به جایی راه دارد؟ گفت: یک چندتایی لوله باید از تویش گذشته باشد. گفتم: خب، درش را باز کنید، کیش ‌اش کنید، می ‌رود. چراغ‌ های راهرو و راه پله با صدای تِق خاموش شدند. نزدیک بود دست ‌اش را دم دهانش بگیرد: نه! نه! اگر بپرد بیرون که من سکته می کنم. کلید را فشار دادم، نور روی پله‌ ها ریخت. گفتم: به هرحال آن جا که نمی ‌تواند بماند، بو می ‌گیرد. گفت: من که در را جوری بسته‌ ام که بیرون نیاید. گفتم: این که راهش نشد، تا کی می ‌تواند آن تو بماند؟ به پیش پایش جوری نگاه می‌ کرد که گفتم می‌ خواهد یکی از لنگه کفش ‌ها را بردارد و پرت کند سمت کمد. گفت: شاید از همان جا که آمده برود. هر دو لنگه درِ آپارتمان کمالی باز است. چشم می‌اندازم، ولی اثری از کاناپه‌ ای نیست که کمالی یک شب هن و هن ‌کنان تا طبقه‌ ی دوم آورد و چند زخم هم روی دیوار انداخت که فردا صبح ‌اش صدای هاتف را درآورد. کاناپه‌ ی راحتی بود و به درد آدم‌ های تنها می ‌خورد. کنار کامیون هم ندیده بودم ‌اش. چند کاغذ این جا و آن جا در راهروی ورودی آپارتمان‌ شان ریخته روی زمین، دست ‌نوشته‌ اند به گمانم. یک لحظه حرکتی کرد، انگار بخواهد در را بیش ‌تر باز کند ولی مکثی کرد و گفت: الان باید محمود برسد، وقتی آمد به شما زنگ می‌ زنم که دو تایی بگیریدش. دستم را به نرده‌ ی راه‌ پله گرفتم: نمی ‌دانم... هرطور صلاح می ‌دانید. صدایش را شنیدم که می ‌لرزید: شما که از گربه نمی ‌ترسید؟ موهای سیخ ‌اش، ناخن ‌هایش، نگاه بی ‌رحمی که این جانور دارد، پیش چشم ‌ام آمد و این که ناغافل از توی تاریکی کمد روی سرم بپرد، گفتم: با هم یک کاری ‌اش می ‌کنیم. تخم مرغ دوم که ته قابلمه به جلز و ولز افتاد، هنوز صدا می ‌آمد. گوشم را به ستون چسباندم، سمت دیوارِ سردِ ضلع شرقی آشپزخانه. همان صدای آن شبی بود. چند شب پیش ‌اش تا صبح صدای زنی می ‌آمد که با حالِ گریه حرف می ‌زد. اگر فقط گریه می ‌کرد می ‌شد تحمل کرد، اما هم گریه می‌ کرد و هم انگار برای کسی دردِ دل می ‌کرد. تا صبح در خانه راه رفته بودم و کم کم حس می‌کردم که صدا مثل بخار دارد از دیوارها و کف بلند می‌شود و به پوستم فشار می ‌آورد. صدای زنگ تلفن از جا پراندم. محمود بود که می ‌گفت آمده و از من می‌ خواست بروم پایین و در فراری دادن گربه‌ ی کذایی کمکش کنم. زیر گاز را خاموش کردم. تخم مرغ‌ ها در هیأتِ نیمرو خودشان را به ته قابلمه چسبانده بودند و هراسان نگاهم می ‌کردند، شاید هم یک جفت چشم زردِ وحشت زده بود در چهره ‌ای سفید و وارفته که دور تا دورش برشته شده بود. گوشم به صدای پا توی راه پله است، توی آپارتمان سرکی می‌ کشم. پس این دیوار را برداشته بوده، یادم هست فردایش صدای محمود هاتف، مثلا مدیر این ساختمان سه واحدی دوازده سال ساخت لعنتی را که در این سال‌ها یک روز هم آرامش به خودش ندیده، شنیدم که به خانم کمالی می‌گفت: آن روزها یک جور حالا صد و یک جور. اگر ساختمان بریزد کی جواب می ‌دهد؟ هرچند انصافاً هال‌ شان بزرگ ‌تر شده و دلباز تر. از کنار خانه‌ ی کمالی که رد شدم، فقط صدای راه رفتنی سنگین شنیدم، از آن نوع قدم گذاشتن‌ ها که کریستال ‌های توی هر بوفه ‌ای را می ‌لرزانَد. محمود در را باز گذاشت. کمدی که می‌ گفتند کمد نبود، اشکافی دیواری بود نزدیک سقف و دری دو لته ‌ای داشت. هر دو سکوت کرده بودند و منتظر، چشم به من دوخته بودند. انگار کسی روی چوب ناخن می‌ کشید. یک صندلی را از زیر میز درآوردم و نزدیک اشکاف گذاشتم و از آن بالا رفتم که زن محمود جیغ کشید: باز نکنین یک وقت. گفتم: نه. باز نمی‌کنم. واقعاً هم خیالش را نداشتم: این را خودتان ساخته ‌اید؟ محمود بی ‌حال خودش را ول کرد روی مبل: نه، ما آمدیم بود. گفتم: پس چه‌ طور آپارتمان من چنین چیزی ندارد؟ زن ‌اش که پولیوری را روی دوش انداخته بود، شاید از ترس لرزش گرفته بود یا شاید علت دیگری داشت، گفت: این‌ جا چه چیزش روی حساب است! گفتم: آخر شما چه ‌طور نمی‌ دانید این تو به جایی راه دارد یا نه؟ و به دور و بر نگاه کردم ببینم چیزی پیدا می‌کنم زیر پایم بگذارم و بالاتر بروم. زن‌ اش گفت: آن ته مه هایش یک لوله‌ ی بزرگ هست که انگار به موتورخانه می‌ رود. محمود که داشت با نوک ناخن‌ اش با یک جوش زیر پوستی روی دماغش بازی می ‌کرد گفت: تو از کجا می ‌دانی؟ و گوشی تلفن را برداشت و در حالی که راه می رفت شماره گرفت. کارگری فرشی را مثل دزدها روی شانه انداخته و می‌ برد. دیشب فیلمی دیدم که در یکی از صحنه ‌هایش جنازه‌ ای را لای فرشی پیچیده بودند و می‌ بردند، بعد فرش از دست‌ شان افتاد، توی سراشیبی باز شد و جنازه قل خورد توی آب. صدای محمود از اتاق آمد: آقای عزیز! الان زن من دارد از ترس سکته می‌ کند، آن‌ وقت شما می‌ گویید کارهای مهم‌ تری دارید، چرا نمی‌ فهمید... از یک جایی که معلوم نیست، یک گربه آمده توی کمد خانه‌ ی من، آن‌ وقت... دری محکم به هم خورد. زن محمود نگاه پر از تنفری به بالا، به سقف، به لوستری که با هربار قدم برداشتن تهدید آمیز و وحشیانه‌ ی کمالی می ‌لرزید، انداخت. محمود گوشی را پرت کرد روی مبل: مردک احمق! برای من... زنش گفت: می‌ خوای زنگ بزنم به امیر؟ یک لحظه فکر کردم مرا یادشان رفته روی صندلی. محمود گفت: صبر کن ببینم... به سمت در رفت. صدای پا را روی پله‌ ها شنیده بود. یک چشم ‌ام به اشکاف بود. صدای محمود توی راهرو پیچید: آقای کمالی یک لحظه بی ‌زحمت... برایش، خلاصه ماجرا را گفت. گفتم لابد داشته آشغال می‌ برده دم در و باز پله‌ ها را حسابی لک انداخته که داخل شد. یک تا پیراهن بود. نگاهی به من انداخت که مثل یک مجسمه ‌ی سنگی بالای صندلی جا خوش کرده بودم. گفتم: بیرون می ‌رفتید؟ سرما می ‌خورید که... گفت: نه! نفهمیدم بیرون نمی‌ رفت یا سرما نمی ‌خورد. نزدیک‌ تر شد. قرمزی پاکت سیگار توی جیب پیراهن ‌اش معلوم بود. صدایی آمد. زن محمود عقبکی رفت توی اتاق: به خدا الان می ‌پرد بیرون. محمود به کمالی گفت: شما که نمی‌ ترسید بازش کنید. «که» را برای من گفت و شروع کرد به جمع کردن قابِ‌ عکس‌ ها و خرت و پرت‌ هایی که زیر اشکاف روی میز گردی چیده شده بودند. من هم پایین آمدم و قابی را که به دیوار زده بودند برداشتم؛ عکس سیاه و سفید پسربچه ‌ای بود پشت به دوربین که دست دختربچه ‌ای کوچک‌ تر را گرفته بود و از دالانی پر دار و درخت به سمت نوری که از رو به ‌رو می ‌آمد، بیرون می‌ رفتند. یک جایی دیده بودمش. بعد آینه را برداشتم و محمود شمع‌ های فانتزی را چید روی تلویزیون. کمالی دمپایی‌هایش را در آورد و رفت روی صندلی. دنبال جای بلندی که به آن پناه ببرم، نگاهی به اطراف انداختم. اصلاً خوشم نمی ‌آید چیزی به پر و پایم بپیچد، حال می‌ خواهد گربه باشد یا موش خرما یا هرچه. در حالی که می ‌رفتم به سمت پله ‌ای که به کف آپارتمان‌ شان اختلاف سطح می ‌داد و خانه‌ ی من چنین چیزی نداشت، گفتم: من این آدم‌ هایی را که حیوان نگه می‌ دارند نمی ‌فهمم، هرچه فکرش را می ‌کنم این که موجودی از صبح تا شب آویزانم باشد، برایم غیر قابل تحمل است. کمالی همان‌ طور که دستش را دراز کرده بود سمت اشکاف، از آن بالا با آن چشم‌ های قرمزش طوری نگاهم کرد که می‌ گفتی الان با آن موهای آشفته و سیخ‌ اش روی سرم می‌ پرد. گفتم نکند زن بینوا را آن بالا خفه کرده و حالا این ‌طور خونسرد و فداکار دارد به ما در گرفتن گربه‌ ی مزاحم کمک می ‌کند. یاد آن روز افتادم که آمده بود بپرسد من صدای ضربه‌ هایی را که به لوله‌ ی شوفاژ می‌ خورد می‌ شنوم یا نه. حوصله ‌اش را نداشتم، اصلاً بدم می ‌آید یکی ساعت نه شب به بعد زنگ بزند و سوال‌ پیچم کند. گفتم: دست بردارید آقای کمالی من که... نگاهی توی خانه ‌ام انداخت و گفت: نمی‌ ترسی... تنهایی، شب‌ ها... گفتم: ترس؟ اگر کسی پهلویم بود می ‌ترسیدم، چون شاید یک شب به سرش می ‌زد خفه ام کند و بعد الکی به حرف خودم خندیدم و خداحافظی کردم و در را روی نگاه طلبکارش بستم. آن شب تا صبح از حرف خودم خوابم نبرد. گوشم را به زمین می ‌چسباندم. می‌ گفتم الان سر زن بدبخت را گوش تا گوش بریده و توی تشتی گذاشته و این طرف آن طرف می‌ برد. دستگیره‌ی اشکاف را به سمت خودش کشید. زن محمود در اتاق را بست. محمود یک قدم عقب رفت. پنجره‌ ی راهرو را باز می‌ کنم. آن پایین، خانم کمالی همان‌ طور آینه را توی سینه ‌اش گرفته و کنار کامیون ایستاده. همان اوایل داد پرده‌ های خانه را عوض کردند، دیگر دم به ساعت شلق شلق از پله‌ ها بالا و پایین می ‌رفت و هر شبِ جمعه در خانه ‌اش مهمانی می ‌گرفت که از سر و صدای‌ شان نمی‌ شد روی پهلو بخوابم و از بوی عطرهای ‌شان که توی راه پله با هم قاطی می ‌شدند، سرم درد می ‌گرفت. هر دو لنگه را باز کرد، صدای خش خش واضح ‌تر شد. پشتم را چسبانده بودم به دیوار. قابلمه‌ ای را بیرون کشید. محمود که حرکتی نکرد، من مجبور شدم جلو بروم و از دست ‌اش بگیرم. محمود به در اتاق نگاهی کرد و گفت: هر سال نذری... گفتم: نذری؟ مطمئن ‌ای هر سال... روی در قابلمه یک بند انگشت خاک نشسته بود. ساک بزرگی را پایین داد. محمود از دستم گرفت ‌اش. زیپ ‌اش را کشید. کمالی نگاهی به داخل اشکاف انداخت: عجب عمقی دارد این‌ جا! دست‌ اش را به لبه‌ ی اشکاف گرفت، می‌ خواست خودش را بالا بکشد. چاره ای نبود، نزدیک ‌تر رفتم، پایش را گذاشت روی شانه ‌ام، حس کردم چیزی توی زانویم گفت تِق. محمود تا نصفه، لباسی را از توی ساک بیرون کشید و به پیشانی و مردمک‌ های هراسان زنش که از لای در اتاق عملیات ما را تعقیب می ‌کرد گفت: هی! هی! چه روزها... کمالی با سر توی اشکاف فرو رفت، محمود گفت: بلایی سر خودت نیاوری کمالی جان! صدای بم کمالی آمد: تاریکه... این ته... زن محمود به هم‌ دردی گفت: نپرد روی ‌تان آقای کمالی... بعد یادش آمد: تو را به خدا نگذارید بیرون بیاید آقای کمالی. کف پاهای کمالی هم توی تاریکی آن بالا گم شد. رفتم روی صندلی، جز توده‌ ی سیاهی که تکان می‌ خورد و پیش می‌ رفت چیزی نمی ‌دیدم. صدایش آمد: این‌جا یک سوراخ... چه سوراخی هم... محمود که داشت زیپ ساک را می ‌بست گفت: سوراخ؟ رو به زنش اخم کرد: این کمد به جایی راه دارد؟ زنش گفت: من از کجا...؟ گفتم: شاید به موتورخانه راه دارد، شاید یکی از آن گربه‌ هایی که از سرما به آن‌ جا پناه آورده ‌اند به سرش زده که... محمود ساک را سرِ دست بلند کرد: آقای کمالی! بی ‌زحمت فعلاً با این آن‌ جا را ببندید تا بعد. ساک را لبه ‌ی اشکاف گذاشتم. زن جثه ‌اش را از توی اتاق بیرون کشید: راستی این موتورخانه که گفتید... ساک به داخل اشکاف کشیده شد. محمود که با پیدا شدن سوراخ خاطرش جمع شده بود، شکلاتی از روی میز، توی دهانش انداخت: خوب شد یادم انداختی از... گفتم: باز چی شده؟ آب سرد شده؟ زن که خیال ‌اش راحت شده بود گربه از این سمت فرار نخواهد کرد، پولیور را روی دسته‌ ی مبل انداخت و غر زد: چرا هر روز تو این ساختمان یک چیزی خراب می‌شود؟ محمود شمع استوانه ‌ای سیاهی را برداشته بود و از نزدیک وارسی ‌اش می‌ کرد. گفتم: باز خدا را شکر کنید که شما مشکل فشار آب ندارید. محمود دهانش را باز کرد: شام چی داریم؟ زن در راهرو را بست: حالا کو تا این خانه هوا بگیرد. اشاره کردم به قابلمه‌ ی خاک گرفته: که نذری می‌ دهید... محمود صندلی را چرخاند سمت میز: برای پدرم، تا همین چند وقت پیش. اواخر بدجوری هوش و حواس ‌اش از بین رفته بود. قابِ‌ عکس‌های روی میز را برگرداند سر جاهای ‌شان، قاب عکس پسر بچه و آینه را هم دوباره زد به دیوار و ادامه داد: تنگی داشت که یک ماهی قرمز تویش بود، یک بار که خواسته بود آب تنگ را عوض کند، ماهی هم از راه آب رفته بود. پیرمرد تا مدت‌ ها هر هفته تنگِ بی‌ ماهی را پر و خالی می‌ کرد، اصلاً نفهمیده بود ماهی بینوا توی تنگ نیست. میز گرد را هم چسباند به دیوار. خواستم بگویم: شاید از پرتی حواس ‌اش نبوده، چشم ‌اش ضعیف بوده، که زن سینی‌ به‌ ‌دست وارد شد و با گوشه‌ ی چشم به بالا اشاره کرد: این چی شد؟ محمود که انگار از فکر پدرش در نمی‌آمد گفت: چه می ‌دانم! و روی صندلی پشت میز نشست. صدا زدم: آقای کمالی! آقای... زن نگاهی سرسری به بالا انداخت و گفت: لابد از همان جایی که گربه... محمود پرید وسط حرفش: ببینم جریان آن شب را گفتم که پدر و عموم تا صبح هم‌ دیگر را می ‌رساندند دم خانه‌ ی آن یکی. زن گفت: اول این را ببند. محمود روی صندلی رفت، نیمچه دادی توی اشکاف کشید: هوهو! کسی نیست؟ بعد آن را بست و صندلی زیر اشکاف را برگرداند دور میز و در تمام مدت، جریان آن شبی را تعریف کرد که پدرش تا خانه‌ ی برادرش می ‌رفت و او را می‌ رساند و عمویش به آن ‌جا که می‌ رسید، می‌ دید خلاف مردانگی ‌ست که بگذارد برادرش تنها برگردد و با پدرش به خانه ‌ی آن‌ها می‌ آمد تا او را برساند و همین ‌طور جریان ادامه پیدا کرده بود. بشقاب اول را که کشید گفت: صبح دو تایی یک قابلمه کله پاچه خریدند و آمدند خانه. زن کرکر می ‌خندید و من هم بدم نیامده بود از ماجرا و آن جریان توی سلمانی یادم افتاد که تعریف کردم و بعد محمود ماجرای راننده آژانس را گفت و خلاصه صحبت‌ مان گل انداخت، جوری که یک کلمه کافی بود تا نخ کلام از میلی به میل دیگری بپرد. بحث در شیبی افتاده بود که بی‌ مهابا پیش می‌ رفت و هر کدام در کمین مکثی در کلام دیگری بودیم تا سر رشته را بقاپیم. نگاهم که به ساعت افتاد، دو ساعت از نیمه ‌شب گذشته بود. خیلی دیر شده بود، همیشه ده نشده می ‌خوابیدم، آدمِ تنها اگر دیر هم بخوابد ردخور ندارد که صبح خواب می ‌مانَد. بلند شدم بروم که پایم گرفت به چیزی که نزدیک بود با سر بروم توی قاب عکس‌ ها. محمود گفت: این چرا این‌ جاست؟ زن قابلمه را برداشت و پشت ‌اش را کرد به ما و رفت سمت آشپزخانه. از محمود خداحافظی کردم و خوابِ خواب داشتم از پله‌ ها بالا می ‌رفتم، برگشتم و دیدم که یک جفت دمپایی را انداخت دم در، کنار کفش‌ ها و کیسه‌ ی زباله به ‌دست از پله‌ ها پایین رفت. کیسه‌ ی زباله چِک و چِک روی پله‌ ها رد می ‌انداخت. آن پایین دری بسته می ‌شود. خانم کمالی با دقت آینه را روی صندلی عقب می‌ گذارد. کامیون می‌ غرد و هر دو ماشین در پیچ کوچه گم می ‌شوند. یکی دو سالی می ‌شود که گواهینامه گرفته و به همه گفته به خانه ‌ای می‌ رود در محله ‌ای بالاتر که بیش ‌تر باب میل‌ اش باشد. یک هفته بعد از آن شب، محمود و زنش را توی راه پله دیدم. پرسیدم سوراخ توی اشکاف را بسته ‌اند یا نه. زنش که انگار از این که دیگر کسی بالای سرش پا نمی ‌کوبد و لوستر را نمی ‌لرزاند خیلی راضی بود، لبخندی زد و گفت: گذاشتیم برای تابستان. و محمود دست ‌اش را تکانی داد که یعنی پی ‌اش را نگیر.
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 307
  • آی پی دیروز : 272
  • بازدید امروز : 518
  • باردید دیروز : 3,050
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,021
  • بازدید ماه : 11,041
  • بازدید سال : 84,915
  • بازدید کلی : 5,122,429
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت