loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 202 شنبه 26 آبان 1397 نظرات (0)
برف آمد ایوان خانه را ز کبوتر شُست،یخ میزد کمی گرما میخواست و بعد سوی آسمان راهی شد چشم هایم نخوابیدند خورشید آمد و خسته بود از تابیدن خویش ساعتی آغوش ماه میخواست ماه می آمد و او، میرفت ابر خشکیده ای آمد، میگفت نمیبارم بعد خیسی شهر او هم رفت پیرمرد جوانی خواست تاریکی ها نور، مرده ها هم زندگی خواستند ای دیوانه های شهر من باید بروم اما بدانید گر نفرت آمد کمی عشق می‌خواهد... #امیرحسین_زورمند
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 295
  • آی پی دیروز : 272
  • بازدید امروز : 463
  • باردید دیروز : 3,050
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 5,966
  • بازدید ماه : 10,986
  • بازدید سال : 84,860
  • بازدید کلی : 5,122,374
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت