برف آمد
ایوان خانه را ز کبوتر شُست،یخ میزد
کمی گرما میخواست و بعد سوی آسمان راهی شد
چشم هایم نخوابیدند
خورشید آمد و خسته بود از تابیدن خویش
ساعتی آغوش ماه میخواست
ماه می آمد و او، میرفت
ابر خشکیده ای آمد، میگفت نمیبارم
بعد خیسی شهر
او هم رفت
پیرمرد جوانی خواست
تاریکی ها نور،
مرده ها هم زندگی خواستند
ای دیوانه های شهر
من باید بروم
اما بدانید
گر نفرت آمد
کمی عشق میخواهد...
#امیرحسین_زورمند
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
نویسندگان
لینک دوستان
نظرسنجی
به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
آمار سایت
کدهای اختصاصی