loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 179 جمعه 05 مهر 1398 نظرات (0)

یک شب مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید دارد در کنار ساحل همراه با خدا قدم میزند. روی آسمان صحنه

هایی از زندگی او صف کشیده بودند. در همه ان صحنه ها دو ردیف رد پا روی شن ها دیده می شد که یکی از

انها به او تعلق داشت و دیگری متعلق به خدا بود. هنگامی که اخرین صحنه جلوی چشمانش امد، دید که
 بیشتر

از یک جفت رد پا دیده نمیشود. او متوجه شد که اتفاقا در این صحنه، سخت ترین دوره زندگی او را از سر گذرانده است.

این موضوع، او را ناراحت کرد و به خدا گفت: خدایا! تو به من گفتی که در تمام طول این راه را با من خواهی بود،

ولی حالا متوجه شدم که در سخت ترین دوره زندگیم فقط یک جفت رد پا دیده می شود. سر در نمی آورم که چطور در لحظه ای که به تو احتیاج داشتم تنهایم گذاشتی.

خداوند جواب داد، من تو را دوست دارم و هرگز ترکت نخواهم کرد. دوره امتحان و رنج، یعنی همان دوره ای که فقط یک جفت رد پا را میبیني، زمانی است که من تو را در آغوش گرفته بودم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 9
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 134
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 199
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,396
  • بازدید ماه : 12,642
  • بازدید سال : 86,516
  • بازدید کلی : 5,124,030
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت