loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 213 دوشنبه 08 مهر 1398 نظرات (0)

زمانی که اسکندر مقدونی در کورنت بود شهرت وارستگی دیوژن را شنید و با شکوه و دبدبه سلطنتی به

ملاقاتش رفت.

دیوژن که در آن موقع دراز کشیده بود و در مقابل تابش اشعه خورشید خود را گرم می کرد اعتنایی به اسکندر

ننموده از جایش تکان نخورده است. اسکندر بر آشفت و گفت: " مگر مرا نشناختی که احترام لازم به جای

نیاوری؟" دیوژن با خونسردی جواب داد : " شناختم ولی از آنجا که بنده ای از بندگان من هستی ادای احترام

را ضرور ندانستم."

اسکندر تو ضیح بیشتر خواست . دیوژن گفت: " تو بنده حرص و آز و خشم و شهوت هستی در حالی که من

این خواهشهای نفس را بنده و مطیع خود ساختم." به قول مولای روم:

من دو بنده دارم و ایشان حقیر

وان دو بر تو حاکمانند و امیر

گفت شه، آن دو چه اند، این زلتست

گفت آن یک خشم و دیگر شهوتست

به قولی دیگر در جواب اسکندر گفت :" تو هر که باشی مقام و منزلت مرا نداری، مگر جز این است که تو

پادشاه و حاکم مطلق العنان یونان و مقدونیه هستی؟"

اسکندر تصدیق کرد ! دیوژن گفت:" بالاتر از مقام تو چیست؟"

اسکندر جواب داد : " هیچ" دیوژن بلافاصله گفت:" من همان هیچ هستم و بنابراین از تو بالاتر و والاترم!"

اسکندر سر به زیر افکند و پس از لختی تفکر گفت:" دیوژن، از من چیزی بخواه و بدان که هر چه بخواهی می

دهم."

آن فیلسوف وارسته از جهان و جهانیان ، به اسکندر که در آن موقع بین او و آفتاب حایل شده بود گوشه

چشمی انداخت و گفت :" سایه ات را از سرم کم کن" تا افتاب بر من بتابد.

این جمله به قدر ی در مغز و استخوان اسکندر اثر کرد که بی اختیار فریاد زد " اگر اسکندر نبودم می خواستم

دیوژن باشم.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 243
  • آی پی دیروز : 434
  • بازدید امروز : 318
  • باردید دیروز : 659
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 2,319
  • بازدید ماه : 7,339
  • بازدید سال : 81,213
  • بازدید کلی : 5,118,727
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت