loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 123 سه شنبه 16 مهر 1398 نظرات (0)
 
پسرك روي مبل نشسته و بمن زل زده ، خودم را مشغول جلوه ميدهم اما زير نگاه سنگين او ساده
 
ترين كارها هم مشكل است ، انهم براي ادمي مثل من كه سالهاست تنها زندگي كرده و هيچ وقت
 
زير نگاهي نبوده . مادرش براي چند روزي اورا بمن سپرد و خودش براي حل مشكلات تحصيلي اش
 
مجبور به سفر شد و من كه يكجورايي بين اجبار و دلسوزي گير كردم و قبول كردم و الان مثل سگ
 
پشيمانم .توي اين چند ساعت لااقل ده بار ازش پرسيده ام گرسنه نيستي و او هر بار با سر جواب
 
منفي داده ، نميدانم چطور ميشود با يك بچه ارتباط برقرار كرد. بي خيال انجام كارها ميشوم و
 
مي ايم و كنارش مينشينم  ، اول كمي هم را برانداز مي كنيم و بعد هردو به حياط خيره ميشويم
 
.ميگويم: برو بازي كن اما خودم هم نميدانم يعني چه . اخر با چي بازي كند؟ ناگهان پيشنهاد ميدهم
 
برود در كوچه بازي كند و انتظار دارم مانند كودكي هاي خودم مثل فشنگ دور شود اما او تكان
 
نميخورد  ، انگار حرفم را نفهميده و من بياد مي اورم كه ديگر سالهاست كوچه ها از كودكان و صداي
 
بازي هايشان خالي شده... راستش خودم هم يادم نمي ايد اخرين بار كي كودكي را در حال بازي در
 
كوچه ديده ام . ...... و راستي چرا ؟
 
شب اول را در سكوت شام ميخوريم و بعد شام او را در اتاق ميهمان ميخوابانم و نفس راحتي ميكشم
 
. تمام شب به كودكي خودم فكر مي كنم و كمي از برخورد امشبم با اين ميهمان كوچولو ، عذاب
 
وجدان مي گيرم . دو روز بعد را سعي در ايجاد رابطه مي كنم از پارك و سينما تا خريد توپ براي بازي
 
و او هم كم كم اطمينان مي كند و جلو مي ايد . شب سوم كه دارم ملافه رارويش ميكشم دستم را
 
ميگيرد ، انگار برقي با ولتاژ بالا از بدنم رد مي كنند ، يك حس عجيب ته دلم وول ميخورد، گونه اش را
 
مي بوسم و كنارش دراز مي كشم . روز چهارم وقتي دست در دست هم به خريد رفتيم از من
 
خواست يكي از ساك هاي خريد را به او دهم كه دادم ،صورتش ديدني بود ، يك حس مردانگي در
 
صورتش جريان داشت و سعي ميكرد صاف راه برود ، هرچند حس من هم براي خودم تازگي داشت ،
 
يك حس شيرين و تجربه نشده
 
موقع خواب از من خواست برايش قصه اي بگويم ، قصه دوست داشت اما از وقتي پدر ترك شان
 
كرده بود ديگر قصه اي نشنيده بود چون مادر هميشه يا خسته بود يا گرفتار ، هرچي به مغزم فشار
 
مي اورم هيچ قصه اي جز شنگول و منگول  ، كه شنيده، يادم نمي ايد . به اين فكر مي كنم چرا من
 
هيچ قصه اي بلد نيستم ؟ و او كه درماندگي ام را مي بيند ميگويد : بخواب تا من برات قصه بگم  و
 
دستش را دور گردنم حلقه مي كند و قصه اي ميگويد از پسري كه ارزو دارد دكتر شود و امپولي به
 
مردم بزند كه با هم دعوا نكنند و هميشه هم را ببوسند .....
 
ميانه ي قصه و اشك خوابم ميبرد
 
امروز دو روز است كه ميهمان كوچولوي من رفته و ان هفته ي جادويي تمام شده ، دوباره تنها شدم
 
اما تحمل اين تنهايي خيلي سخت تر شده ، احساس مي كنم حفره اي خالي در قلبم ايجاد شده و با
 
هيچ چيز پر نميشود . اين دو شب را در اتاق ميهمان با اين رويا خوابيدم كه پسري دستش را دور
 
گردنم حلقه كرده و دارد برايم قصه ميگويد ، قصه ازپسري كه ارزو دارد دكتر شود و امپولي به مردم
 
بزند كه با هم دعوا نكنند و هميشه هم را ببوسند ..... 
 
پي نوشت:زندگي با يك بچه تجربه ي عجيبي بود كه اگر ميخواستم تك تك لحظه هايش را به تعريف
 
بكشم كلي زمان ميخواست . اما اموختم كه بچه ها اغلب ساده ترين راه حلها را براي گرفتاري هاي
 
ما دارند، راه هايي كه اگر به انها فكر كنيد و بحساب بچگي گوينده اش نگذاريد از ساده و ناب
 
بودنشان تعجب مي كنيد. راستش در اين يكي دوروز مدام به كودكي ام فكر مي كنم ، نميدانم شايد
 
من اشتباه مي كنم اما ديگر در ميان مردم كمتر كودكي كودكان را مي بينم ، گويي كودكان امروز هم
 
دارند تاوان مشكلات و گرفتاري هاي ما بزرگتر ها را پس مي دهند . راستش اين روزها سكوت كوچه
 
ها در ظهرهاي تابستان كه خالي از غوغاي كودكي است برايم خيلي عجيب است . انگار كسي
 
كودكي، كودكان مان را هم دزديده است
 
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 318
  • آی پی دیروز : 272
  • بازدید امروز : 606
  • باردید دیروز : 3,050
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 6,109
  • بازدید ماه : 11,129
  • بازدید سال : 85,003
  • بازدید کلی : 5,122,517
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت