پسرك روي مبل نشسته و بمن زل زده ، خودم را مشغول جلوه ميدهم اما زير نگاه سنگين او ساده
ترين كارها هم مشكل است ، انهم براي ادمي مثل من كه سالهاست تنها زندگي كرده و هيچ وقت
زير نگاهي نبوده . مادرش براي چند روزي اورا بمن سپرد و خودش براي حل مشكلات تحصيلي اش
مجبور به سفر شد و من كه يكجورايي بين اجبار و دلسوزي گير كردم و قبول كردم و الان مثل سگ
پشيمانم .توي اين چند ساعت لااقل ده بار ازش پرسيده ام گرسنه نيستي و او هر بار با سر جواب
منفي داده ، نميدانم چطور ميشود با يك بچه ارتباط برقرار كرد. بي خيال انجام كارها ميشوم و
مي ايم و كنارش مينشينم ، اول كمي هم را برانداز مي كنيم و بعد هردو به حياط خيره ميشويم
.ميگويم: برو بازي كن اما خودم هم نميدانم يعني چه . اخر با چي بازي كند؟ ناگهان پيشنهاد ميدهم
برود در كوچه بازي كند و انتظار دارم مانند كودكي هاي خودم مثل فشنگ دور شود اما او تكان
نميخورد ، انگار حرفم را نفهميده و من بياد مي اورم كه ديگر سالهاست كوچه ها از كودكان و صداي
بازي هايشان خالي شده... راستش خودم هم يادم نمي ايد اخرين بار كي كودكي را در حال بازي در
كوچه ديده ام . ...... و راستي چرا ؟
شب اول را در سكوت شام ميخوريم و بعد شام او را در اتاق ميهمان ميخوابانم و نفس راحتي ميكشم
. تمام شب به كودكي خودم فكر مي كنم و كمي از برخورد امشبم با اين ميهمان كوچولو ، عذاب
وجدان مي گيرم . دو روز بعد را سعي در ايجاد رابطه مي كنم از پارك و سينما تا خريد توپ براي بازي
و او هم كم كم اطمينان مي كند و جلو مي ايد . شب سوم كه دارم ملافه رارويش ميكشم دستم را
ميگيرد ، انگار برقي با ولتاژ بالا از بدنم رد مي كنند ، يك حس عجيب ته دلم وول ميخورد، گونه اش را
مي بوسم و كنارش دراز مي كشم . روز چهارم وقتي دست در دست هم به خريد رفتيم از من
خواست يكي از ساك هاي خريد را به او دهم كه دادم ،صورتش ديدني بود ، يك حس مردانگي در
صورتش جريان داشت و سعي ميكرد صاف راه برود ، هرچند حس من هم براي خودم تازگي داشت ،
يك حس شيرين و تجربه نشده
موقع خواب از من خواست برايش قصه اي بگويم ، قصه دوست داشت اما از وقتي پدر ترك شان
كرده بود ديگر قصه اي نشنيده بود چون مادر هميشه يا خسته بود يا گرفتار ، هرچي به مغزم فشار
مي اورم هيچ قصه اي جز شنگول و منگول ، كه شنيده، يادم نمي ايد . به اين فكر مي كنم چرا من
هيچ قصه اي بلد نيستم ؟ و او كه درماندگي ام را مي بيند ميگويد : بخواب تا من برات قصه بگم و
دستش را دور گردنم حلقه مي كند و قصه اي ميگويد از پسري كه ارزو دارد دكتر شود و امپولي به
مردم بزند كه با هم دعوا نكنند و هميشه هم را ببوسند .....
ميانه ي قصه و اشك خوابم ميبرد
امروز دو روز است كه ميهمان كوچولوي من رفته و ان هفته ي جادويي تمام شده ، دوباره تنها شدم
اما تحمل اين تنهايي خيلي سخت تر شده ، احساس مي كنم حفره اي خالي در قلبم ايجاد شده و با
هيچ چيز پر نميشود . اين دو شب را در اتاق ميهمان با اين رويا خوابيدم كه پسري دستش را دور
گردنم حلقه كرده و دارد برايم قصه ميگويد ، قصه ازپسري كه ارزو دارد دكتر شود و امپولي به مردم
بزند كه با هم دعوا نكنند و هميشه هم را ببوسند .....
پي نوشت:زندگي با يك بچه تجربه ي عجيبي بود كه اگر ميخواستم تك تك لحظه هايش را به تعريف
بكشم كلي زمان ميخواست . اما اموختم كه بچه ها اغلب ساده ترين راه حلها را براي گرفتاري هاي
ما دارند، راه هايي كه اگر به انها فكر كنيد و بحساب بچگي گوينده اش نگذاريد از ساده و ناب
بودنشان تعجب مي كنيد. راستش در اين يكي دوروز مدام به كودكي ام فكر مي كنم ، نميدانم شايد
من اشتباه مي كنم اما ديگر در ميان مردم كمتر كودكي كودكان را مي بينم ، گويي كودكان امروز هم
دارند تاوان مشكلات و گرفتاري هاي ما بزرگتر ها را پس مي دهند . راستش اين روزها سكوت كوچه
ها در ظهرهاي تابستان كه خالي از غوغاي كودكي است برايم خيلي عجيب است . انگار كسي
كودكي، كودكان مان را هم دزديده است