سالها پیش یک پیرزن عارف و وارسته شب هنگام به دهکده ای رسید هوا سرد بود و او سخت
گرسنه. در خانه ای را زد و از آنها پناه خواست.
با بیرحمی او را رد کردند. در خانه دوم را زد و همینطور خانه سوم و چهارم و... هیچ دری به رویش باز
نشد. در تاریکی و سرما با دلی شکسته و رنجور و گرسنه از دهکده خارج شد و کنار جوب آبی زیر
درخت گیلاسی نشست.
در هم پیچید و بخواب رفت. نیمه های شب از شدت سرما و گرسنگی بیدار شد.
سرش را بالا آورد و از لای شاخه های پرشکوفه درخت گیلاس ماه درخشان را دید.
منظره بسیار زیبایی بود. شکوفه های صورتی رنگ درخت, زیر مهتاب میدرخشیدند و با باد بهاری
میرقصیدند. ناگهان تمام مشکلاتش دود شد و به هوا رفت.
و او را در یک شعف و شادی عجیبی فرو برد. ناخودآگاه به سجده افتاد و شروع به شکر پروردگار کرد.
مردی از آن نزدیکی میگذشت. با تعجب از او پرسید: ای زن شکر چه را میکنی؟!
شکم سیرت را یا سقف بالای سرت را؟!!!
زن با لبخند سر ازسجده برداشت وگفت: ای مرد شکر اینهمه زیبایی! شکر اینکه این مردمان نازنین
اگر راهم میدادند و امشب زیر سقف میخوابیدم نمی توانستم شاهد اینهمه زیبایی باشم..... شکر
مهربانی و محبت شان!!!!