loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 250 یکشنبه 21 مهر 1398 نظرات (0)

#شکر مهربانی

 

 

 

سالها پیش یک پیرزن عارف و وارسته شب هنگام به دهکده ای رسید هوا سرد بود و او سخت

گرسنه. در خانه ای را زد و از آنها پناه خواست.

با بیرحمی او را رد کردند. در خانه دوم را زد و همینطور خانه سوم و چهارم و... هیچ دری به رویش باز

نشد. در تاریکی و سرما با دلی شکسته و رنجور و گرسنه از دهکده خارج شد و کنار جوب آبی زیر

درخت گیلاسی نشست.

در هم پیچید و بخواب رفت. نیمه های شب از شدت سرما و گرسنگی بیدار شد.

سرش را بالا آورد و از لای شاخه های پرشکوفه درخت گیلاس ماه درخشان را دید.

منظره بسیار زیبایی بود. شکوفه های صورتی رنگ درخت, زیر مهتاب میدرخشیدند و با باد بهاری

میرقصیدند. ناگهان تمام مشکلاتش دود شد و به هوا رفت.

و او را در یک شعف و شادی عجیبی فرو برد. ناخودآگاه به سجده افتاد و شروع به شکر پروردگار کرد.

مردی از آن نزدیکی میگذشت. با تعجب از او پرسید: ای زن شکر چه را میکنی؟!

شکم سیرت را یا سقف بالای سرت را؟!!!

زن با لبخند سر ازسجده برداشت وگفت: ای مرد شکر اینهمه زیبایی! شکر اینکه این مردمان نازنین

اگر راهم میدادند و امشب زیر سقف میخوابیدم نمی توانستم شاهد اینهمه زیبایی باشم..... شکر

مهربانی و محبت شان!!!!

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 37
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,239
  • بازدید ماه : 12,485
  • بازدید سال : 86,359
  • بازدید کلی : 5,123,873
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت