loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 266 یکشنبه 21 مهر 1398 نظرات (0)

#اما چه زیبا و محکم برگشت

 

 

ده ی خیمه را کنار زد ، نگاهی به سمت خیمه گاه حسین کرد ، صدای تبلِ لشگر نگاهش را جا به جا

کرد ، لشگری جدیدآمده بود. این همه لشکر برای جنگ با 72 نفر!!؟؟

خدای من ، این جماعتی که من می بینم تا سر از بدن حسین جدا نکند آرام نمی گیرد ، این چه کار

بود من کردم ، من راه را بر حسین بستم، خون فرزند فاطمه بر گردن من است... آخر دستور امیر عبید

الله بود، من مأمور بودم و معذور ... - حر ! با تو ام ای حر ، خودت را فریب نده !کدام امیر ؟ کدام دستور

؟ فرزند رسول خدا را به مسلخ بردی ! مُهر بدبختی تا ابد بر پیشانی توست...

خدای من راه نجاتی بفرست ، چه کار کنم ؟ این طرف خانواده ام ، برادرانم، مقام ، ... آن طرف حسین

... - حر! با تو ام ای حر ! آزاد باش ، آزاد... دنیا را می خواهی چکار ؟ 50 سال دیگر ، نه 100 سال

دیگر! آخرش چه ! نمی خواهی با حسین باشی و تا ابد مهمان لطف و محبتش ؟

خدایا چرا ! اما گمان نمی کنم حسین مرا بپذیرد ، هر اتفاقی برای حسین بیفتد خودم را نخواهم

بخشید ! - حر ! با تو ام ای حر ! حرکت کن ، برگرد ، برگرد ، باور کن فردا دیگر دیر می شود ! باور

کن.....

*** از اسب پیاده شد ، کفش هایش را بر گردن انداخت و سر به زیر افکند

، دل را به دریا زد... ***

خدایا! می روم ، قسمش می دهم ، التماسش می کنم ، گریه می کنم و نام مادرش را خواهم برد ...

*** کم کم به خیمه حسین نزدیک می شد... ***

خدایا! قبولم می کند ؟ خدایا چه خواهد شد ...؟!

اما... نوازش صدائی افکارش را به هم ریخت...

خوش آمدی ، خوش آمدی حر ! اِرفع راسک یا حر ! سرت بالا بگیر ! بالا تر ....

به راستی مادرت تو را همانگونه که آزاده هستی آزاده نامید ، ای حر

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 76
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 108
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,305
  • بازدید ماه : 12,551
  • بازدید سال : 86,425
  • بازدید کلی : 5,123,939
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت