ده ی خیمه را کنار زد ، نگاهی به سمت خیمه گاه حسین کرد ، صدای تبلِ لشگر نگاهش را جا به جا
کرد ، لشگری جدیدآمده بود. این همه لشکر برای جنگ با 72 نفر!!؟؟
خدای من ، این جماعتی که من می بینم تا سر از بدن حسین جدا نکند آرام نمی گیرد ، این چه کار
بود من کردم ، من راه را بر حسین بستم، خون فرزند فاطمه بر گردن من است... آخر دستور امیر عبید
الله بود، من مأمور بودم و معذور ... - حر ! با تو ام ای حر ، خودت را فریب نده !کدام امیر ؟ کدام دستور
؟ فرزند رسول خدا را به مسلخ بردی ! مُهر بدبختی تا ابد بر پیشانی توست...
خدای من راه نجاتی بفرست ، چه کار کنم ؟ این طرف خانواده ام ، برادرانم، مقام ، ... آن طرف حسین
... - حر! با تو ام ای حر ! آزاد باش ، آزاد... دنیا را می خواهی چکار ؟ 50 سال دیگر ، نه 100 سال
دیگر! آخرش چه ! نمی خواهی با حسین باشی و تا ابد مهمان لطف و محبتش ؟
خدایا چرا ! اما گمان نمی کنم حسین مرا بپذیرد ، هر اتفاقی برای حسین بیفتد خودم را نخواهم
بخشید ! - حر ! با تو ام ای حر ! حرکت کن ، برگرد ، برگرد ، باور کن فردا دیگر دیر می شود ! باور
کن.....
*** از اسب پیاده شد ، کفش هایش را بر گردن انداخت و سر به زیر افکند
، دل را به دریا زد... ***
خدایا! می روم ، قسمش می دهم ، التماسش می کنم ، گریه می کنم و نام مادرش را خواهم برد ...
*** کم کم به خیمه حسین نزدیک می شد... ***
خدایا! قبولم می کند ؟ خدایا چه خواهد شد ...؟!
اما... نوازش صدائی افکارش را به هم ریخت...
خوش آمدی ، خوش آمدی حر ! اِرفع راسک یا حر ! سرت بالا بگیر ! بالا تر ....
به راستی مادرت تو را همانگونه که آزاده هستی آزاده نامید ، ای حر