در عصر حکومت حضرت علی علیه السلام در حالی که مردم در مسجد
کوفه جمع بودند ، نا آگاه ، ماموران متهمی را که دستش آلوده به خون بود و
خنجری در دست داشت ، وارد مسجد کردند و به دنبال آن ، گروهی جنازه ای
را آوردند و هر لحظه هم بر جمعیت افزوده می شد و همه ، تقاضای قصاص
داشتند . متهم بیچاره که خود را دست بسته در چنگال عدالت می دید ،
رنگ خود را باخته بود و از ترس ، چون برگ بید می لرزید .
وقتی مجلس آرامش یافت و امام علیه السلام در مسند قضا قرار گرفت ، یکی
از ماموران چنین گزارش کرد : ما این مرد را نزدیک این جسد خون آلود ،
در حالتی دستگیر کردیم که همین خنجر خون آلود را در دست داشت و این
پیکر بی جان ، هنوز در میان خاک و خون ، دست و پا می زد و جز این
مجرم ، کسی در نزدیکی آن صحنه نبود . از این رو ، ما به خود تردیدی راه
ندادیم که این مجرم دست بسته قاتل است .
امیر مومنان ، از متهم پرسیدند : ((آیا تو این مرد را کشته ای ؟)).
مرد بینوا گفت : آری ؛ و دیگر ، دم فرو بست و چیزی نگفت .
بدیهی است در چنین شرایطی که از یک طرف ، شواهد و قراین ، حکایت از قاتل بودن متهم دارد و از
همه بالاتر ، متهم ، خود اقرار و اعتراف به قاتل بودن کرده است ، احتمال تبرئه را بر وی مسدود می
سازد و از طرف دیگر ، ازدحام جمعیت و فریاد آنان که تقاضای قصاص داشتند ، از هرگونه تأمل تأخیر
صدور حکم ، جلوگیری می کرد . لذا امیر مومنان ، هیاهوی جمعیت را فرو نشاند اما تعیین و اجرای
حکم را به بعد از نماز موکول کرد و فرمودند تا متهم را به زندان ببرند .
در این میان که ماموران ، متهم را به طرف زندان می بردند ، مردی از میان جمعیت به طرف آنها
شتافت و با نگ بر آوردند که : لحظه ای در بردن زندا نی توقف کنید.
آن گاه به محضر امام علیه السلام آمد و فریاد زد : ای امیر مومنان ! من مرتکب جرم شده ام . من
قاتل هستم . این مرد قصاب بی گناه است .او مجرم نیست . او را آزاد کنید !.
مردم ،از این پیشامد ناگهانی ، بکه خوردند و همه در بهت و حیرت فرو رفتند.
حضرت ، آن مرد را به نزدیک خود خواند و از داستان جویا شد . مرد با کمال صراحت ، با لحنی آرام ،
مجددا اقرار کرد وگفت : آری من او را کشتم .
حضرت ، متهم اول را خواست و از سبب اعتراف کذب خود به قتل ، سوال کرد .
مرد گفت : من مردی قصابم . در خانه خود ، گوسفندی را ذبح کردم و کارد آلوده به خون گوسفندم در
دستم بود که ناگهان ،آوای حزین و جانکاهی را از خرابه ای شنیدم . با همان کاردی که در دست
داشتم ، با عجله شتافتم و وارد خرابه شدم که دیدم این مرد قاتل ، تا صدای پای مرا شنید ، فرار کرد
و من ، خویش را در کنار این کشته ای که روی شانه مردم است ، یافتم .
تا این منظره را دیدم ، سخت ترسیدم و بیرون دویدم که ناگهان ، در همین حال ، ماموران سر رسیدند
و مرا گرفتند و فریادزدند . مردم همه جمع شدند و با هیاهو مرا قاتل خواندند و چون مرا به محضر تو
آوردند ، قراین و نشانه ها بر اثبات من ، چنان مهیا بود که فرصت انکاری نیافتم . لذا به ناچار ، اقرار
کردم و کار خود را به خدای چاره ساز سپردم .
امیر مومنان ، آماده صدور حکم شد . در ابتدا به جانب بزرگان اصحاب که در مجلس حاضر بودند ،
نگریست و فرمودند ((به عقیده شما در این قضیه چه باید کرد؟)).
همه به اتفاق گفتند : مرد اولی که قصاب است ، باید رها شود و این دومی را به کیفر برسانید .
حضرت فرمودند : ((این حکم ، خلاف حق است)).
آن گاه به جانب فرزند بزرگ ترش حسن علیه السلام نگاه کرد و فرمود : ((رأی تو در این قضیه
چیست؟)).
حسن بن علی علیه السلام گفت : به عقیده من ، هردو را می باید آزاد کرد ؛ زیرا متهم اول که هیچ
گونه گناهی ندارد و آن مرد دیگر ، اگر چه انسانی را کشته است ؛ ولی با اعتراف صریح خود ، انسان
دیگری را از مرگ نجات داده است و خداوند متعال می فرماید :
و من احیاها فکانما احیا الناس جمیعا
هر کسی که انسانی را زندگی ببخشد ، گویی همه مردم را زنده کرده است .
بنا براین ، رای من این است که باید هر دو را آزاد ساخت و خون بهای مقتول را از بیت المال پرداخت .
امیر مومنان از احتجاج و استنباط فرزند برومندش شادمان شد و دیدگان او را بوسید و خدای را در
برابر این موهبت ، سپاس گفت . سپس به دستور حضرت ، حکم حسن علیه السلام را اجرا کرد.