پيرمردي با هزاران كلك دختري را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.
دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.
پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر مي گفت
تا بلكه دل دختر نر م گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد.
از جمله كلماتي از اين قبيل كه: بخت بلندت و چشم بختت بيدار بود كه به ازدواج پيرمردي در آمدي،
جهان ديده، سرد و گرم چشيده، نيك و بد آموخته، حق صحبت و دوستي را مي داند و شرط مهرباني
را به جاي مي آورد. نه انكه گرفتار پسر جواني شده باشي كه خيره راي، سبك پاي، كه هر لحظه
هوسي تازه كند و هر شب با دوست و رفيقي خوش بگذراند. هر روز دوست جديدي گيرد.
هر روز و هر شب پير مرد از اين نمونه صحبتها با دخترك مي نمود و مي گفت و دختر هم فقط گوش
مي كرد و سخني نمي گفت.
پير مرد خوشحال و شادمان كه سكوت دخترك از رضا و شادماني است و توانسته دل دختر را به
دست آاورد.
شبي به دختر گفت: آخر تو هم كلامي بگو و حرفي بزن.
دختر پس از اندكي تامل نفسي سرد از دل پردرد بر آورد و گفت:
همه آنها كه تو در اين مدت گفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن را ندارد كه وقتي از قابله ام
شنيدم كه مي گفت:
زن جوان را اگر تيري بر پهلو نشيند، بهتر از آن كه پيري .....