loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 175 سه شنبه 30 مهر 1398 نظرات (0)

#پیرمرد و دختر جوان

 

 

پيرمردي با هزاران كلك دختري را از خانواده اي خواستگاري و او را به زني گرفت.

دخترك مغموم و پريشان و پيرمرد خوشحال و شادمان.

پيرمرد روزها و شبهاي دراز در كنار آن دختر مي نشست و سخنان بذله و لطيفه براي دختر مي گفت

تا بلكه دل دختر نر م گرديده و عشقش در دل او جاي گيرد.

از جمله كلماتي از اين قبيل كه: بخت بلندت و چشم بختت بيدار بود كه به ازدواج پيرمردي در آمدي،

جهان ديده، سرد و گرم چشيده، نيك و بد آموخته، حق صحبت و دوستي را مي داند و شرط مهرباني

را به جاي مي آورد. نه انكه گرفتار پسر جواني شده باشي كه خيره راي، سبك پاي، كه هر لحظه

هوسي تازه كند و هر شب با دوست و رفيقي خوش بگذراند. هر روز دوست جديدي گيرد.

هر روز و هر شب پير مرد از اين نمونه صحبتها با دخترك مي نمود و مي گفت و دختر هم فقط گوش

مي كرد و سخني نمي گفت.

پير مرد خوشحال و شادمان كه سكوت دخترك از رضا و شادماني است و توانسته دل دختر را به

دست آاورد.

شبي به دختر گفت: آخر تو هم كلامي بگو و حرفي بزن.

دختر پس از اندكي تامل نفسي سرد از دل پردرد بر آورد و گفت:

همه آنها كه تو در اين مدت گفتي در ترازوي عقل من وزن آن سخن را ندارد كه وقتي از قابله ام

شنيدم كه مي گفت:

زن جوان را اگر تيري بر پهلو نشيند، بهتر از آن كه پيري .....

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 147
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 221
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,418
  • بازدید ماه : 12,664
  • بازدید سال : 86,538
  • بازدید کلی : 5,124,052
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت