loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 271 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

#طلب روزی حلال

 

 

 

قصه مردی که طلب روزی حلال داشت از خدا و کار و کوشش نمی کرد :

روزی بود و روزگاری ؛ در یکی از روزهائی که حضرت داوود (ع) رهبری قوم خود را بر عهده گرفته بود

؛‌مرد فقیری بود که دنبال کار نمی رفت و مدام با گریه و استغاثه از حضور خداوند متعال طلب روزی

حلال ، بدون کسب و رنج را داشت . این مرد فقیر بقدری در این دعا و تضرع خود از خداوند سماجت به

خرج داده بود که اهالی آن ولایت اغلب از جریان او مطلع بودند . این مرد در نهایت فقر و تنگدستی

،‌دست نیاز به سوی مردم دراز نمی کرد و فقط چشم امید به دست خداوند داشت . تا اینکه در یکی از

روزها که مرد هم چنان به دعا و طلب روزی مشغول بود ؛‌در خانه باز شد و گاوی وارد خانه او شد .

مرد فقیر به خیال اینکه دعای او مستجاب شده است ، در نهایت مسرت و خوشحالی به بریدن سر

گاو مشغول شد . پس از کشتن گاو به سراغ قصاب رفت و از او خواست که برای کندن پوست گاو و

خرد کردن گوشت گاو به خانه او برود . در همین اثنا صاحب گاو که به دنبال گاو خود می گشت متوجه

کشته شدن گاوش توسط آن مرد فقیر شد .صاحب گاو ناراحت و عصبانی به سراغ مرد فقیر رفت و او

را با ضرب و شتم و کتک کاری پیش حضرت داود (ع) برد .

حضرت داود ،‌چگونگی داستان را پرسید . صاحب گاو توضیح دادکه چطور گاو گم کرده خود را در خانه

این مرد فقیر پیدا کرده است . و مرد فقیر نیز توضیح داد که چگونه هفت سال تمام به درگاه خداوند

زاری و تضرع نموده و از درگاهش طلب روزی حلال بدون کسب و رنج نموده است و در لحظه رویت

گاه به خیال اینکه دعایش مستجاب شده است از خوشحالی اقدام به بریدن سر گاو نموده است .

حضرت داود ،‌رو به مرد فقیر کرد و گفت : ای مرد ؛‌کسب را مانند زراعت بدان . تا تخمی نپاشی ،

محصولی بدست نمی آوری .تا زحمت نکشی ،‌روزی حلال بدست نمی آوری . برو و مال مردم را به

خودش برگردان و اگر نداری قرض کن و بده .

مرد فقیر پاسخ داد :‌ای پیامبر خدا ؛ تو نیز همان را می گوئی که ستمگران می گویند . و سپس رو به

سوی خداوند نمود و با تضرع و لابه سجده کرد و از خدا خواست که ای خدا ،‌آن نوری را که به دل من

انداختی ؛‌به دل حضرت داود نیز بینداز و سپس های های شروع به گریه کرد . حضرت داود متاثر شد و

گفت :‌فرصتی بدهید تا من با خدای خود خلوت کرده و این راز را از خداوند جویا شوم و سپس به

خلوت رفت و خداوند نور حقیقت را در دلش روشن کرد .

حضرت داود در محکمه حاضر شد و در حضور مردم این چنین حکم کرد :

ای آن کس که خود را صاحب گاو می دانی ، گاو را به آن مرد فقیر بده و از شکایت خود بگذر . صاحب

گاو عصبانی شد و با پرخاش گفت : این چه رائی است ؟‌

حضرت داود گفت : حال که چنین شد ،‌پس گوش کن ای مرد ظالم ؛ حکم چنین است که باید گاو را به

این مرد فقیر بدهی و زن و فرزندانت نیز از آن او خواهند بود .زیرا که تو غلامی بودی و با کشتن اربابت

صاحت ملک و اموال او شده ای .زنی که اکنون در خانه تو است ؛‌کنیز اربابت بود که او نیز به اربابش

ستم کرد . و اکنون سر ارباب تو و کاردی که با آن او را کشته ای در بالای کوهی زیر درختی مخفی

است . سپس با مردم حاضر که با نا باوری حرف های پیامبر خود را گوش می کردند ؛ به طرف درخت

رفته و پس از پیدا کردن سر ارباب و چاقوی قاتل ،‌مرد قاتل را با همان چاقو قصاص می کنند . جالب

اینکه آن ارباب مقتول پدر مرد فقیر بوده است . مردم به سجده افتادند و به درگاه خداوند شکر کردند و

گاو و زن و فرزند آن مرد از آن مرد فقیر شد .

نتیجه اینکه :

١- نفس خود را بکش و جهان را زنده کن (مدعی گاو منظور نفس آدمی است )

٢- عقل اسیر است و از خداوند روزی و رزق بی رنج و نعمت می خواهد .بدست آوردن روزی بی رنج و

زحمت مستلزم کشتن اصل بدی ها است (کشنده گاو منظور عقل است )

٣- منظور از روزی بی رنج ،‌قوت و غذای روح است و غذای پیامبران

۴- بر روزی منگر و بر روزی ده نظر کن و توکل داشته باش .

 

 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 190
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 289
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,486
  • بازدید ماه : 12,732
  • بازدید سال : 86,606
  • بازدید کلی : 5,124,120
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت