loading...
داستان کوتاه
مدیر بازدید : 208 چهارشنبه 01 آبان 1398 نظرات (0)

#قصه اهل سبا (افسانه )


در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی برهنه بودند . کور گفت :‌می

بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .

کر گفت که :‌آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .

برهنه گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند .

کور گفت: اینک نزدکتر آمدند . بلند شوید تا قبل از زخمی شدن و اسیر شدن فرار کنیم .

کر گفت :‌آری صدایشان نزدیک تر و نزدیک تر می شود .

برهنه گفت : می ترسم از طمع دامنم را ببرند و ببرند .

خلاصه ، شهر را رها کرده و به دهی رفتند و رسیدند . مرغی مرده و چاقی یافتند که کلاغ با منقارش

از گوشت آن خورده و سوراخ سوراخ نموده بود .طوری که استخوان هایش پیدا بود .هر سه از آن مرغ

خوردند مثل شیری که از شکارش می خورد و چاق و فربه شدند مانند سه فیلی بس بزرگ و بزرگتر

شدند آن چنان بزرگ شدند که از بزرگی هر یک در جهانی جای نمی گرفت . و نا گهان هر سه از

شکاف در به بیرون پرتاب شدند .

راه مرگ راهی است نا پیدا و در نظر نمی آید و محل خروجی است بسیار عجیب که مرتب کاروان ها

از آن محل از زندگی خارج می شوند . اگر آن شکاف را بر در بجوئی پیا نمی کنی .چرا که سخت نا

پیدا است .

نتیجه اینکه :

منظور از مرد کر ،‌آرزوهای ماست که مرگ انسان ها را می شنود و مرگ خود را نه .منظور از نابینا ‌،

حرص و طمع است که می بیند عیب همه را مو بمو و می گوید آن را کو بکو و عیب خود را یک ذره

نمی بیند اگر چه او هست عیب جو .

برهنه می ترسد که لباسش را ببرند ولی لباس آدم برهنه را چگونه می توان برد . مرد دنیا دوست

مفلس است و ترسو .در حالی که مرد برهنه می آیدو از دنیا برهنه می رود . او وقت مرگ صد نوحه

سر می دهد .به طوری که جانش از این همه ترس خنده اش می گیرد . او وقت مرگ می فهمد که

دیگر مالی ندارد و چقدر بی هنر و پوج است . مثل بجه ای که در اطرافش اسباب بازی های سفالی

ریخته اند وقتی که از دستش می گیرند گریه می کند و هنگام باز پس دادن می خندد، و به همین

جهت است که خنده و گریه بچه اعتباری ندارد .ثروتمند چون دنیای فانی را دائمی می پندارد و به

اموال فانی خود دل می بندد و به آن ها مغرور می شود ، گوئی کسی که در عالم خواب می بیند که

مالدار و ثروتمند است و از دستبرد دزد هراسان و چون از خواب بیدار شد از ترس و هراس خو د خنده

اش می گیرد .

مانند عالمانی که از هر گونه علمی در این جهان برخوردارند ولی از جوهر وجود خود بی خبر . او

خاصیت هر جوهری را می داند غیر از جوهر وجود خود را . قیمت هر چیزی را می داند به غیر از قیمت

و ارزش خود را

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    به نظر شما محتوای وبلاگ چطور بود؟
    آمار سایت
  • کل مطالب : 5000
  • کل نظرات : 164
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 44
  • آی پی امروز : 179
  • آی پی دیروز : 378
  • بازدید امروز : 273
  • باردید دیروز : 1,197
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,470
  • بازدید ماه : 12,716
  • بازدید سال : 86,590
  • بازدید کلی : 5,124,104
  • کدهای اختصاصی

    جاوا اسكریپت