در شهر سبا سه نفر زندگی می کردند که اولی کور و دومی کر و سومی برهنه بودند . کور گفت :می
بینم که سپاهی گران از راه می رسد و می بینم که افراد آن چند نفرند و از چه قومی هستند .
کر گفت که :آری شنیدم که چه می گویند آشکارا و پنهانی .
برهنه گفت که : از آن می ترسم که از درازی دامنم ببرند و ببرند .
کور گفت: اینک نزدکتر آمدند . بلند شوید تا قبل از زخمی شدن و اسیر شدن فرار کنیم .
کر گفت :آری صدایشان نزدیک تر و نزدیک تر می شود .
برهنه گفت : می ترسم از طمع دامنم را ببرند و ببرند .
خلاصه ، شهر را رها کرده و به دهی رفتند و رسیدند . مرغی مرده و چاقی یافتند که کلاغ با منقارش
از گوشت آن خورده و سوراخ سوراخ نموده بود .طوری که استخوان هایش پیدا بود .هر سه از آن مرغ
خوردند مثل شیری که از شکارش می خورد و چاق و فربه شدند مانند سه فیلی بس بزرگ و بزرگتر
شدند آن چنان بزرگ شدند که از بزرگی هر یک در جهانی جای نمی گرفت . و نا گهان هر سه از
شکاف در به بیرون پرتاب شدند .
راه مرگ راهی است نا پیدا و در نظر نمی آید و محل خروجی است بسیار عجیب که مرتب کاروان ها
از آن محل از زندگی خارج می شوند . اگر آن شکاف را بر در بجوئی پیا نمی کنی .چرا که سخت نا
پیدا است .
نتیجه اینکه :
منظور از مرد کر ،آرزوهای ماست که مرگ انسان ها را می شنود و مرگ خود را نه .منظور از نابینا ،
حرص و طمع است که می بیند عیب همه را مو بمو و می گوید آن را کو بکو و عیب خود را یک ذره
نمی بیند اگر چه او هست عیب جو .
برهنه می ترسد که لباسش را ببرند ولی لباس آدم برهنه را چگونه می توان برد . مرد دنیا دوست
مفلس است و ترسو .در حالی که مرد برهنه می آیدو از دنیا برهنه می رود . او وقت مرگ صد نوحه
سر می دهد .به طوری که جانش از این همه ترس خنده اش می گیرد . او وقت مرگ می فهمد که
دیگر مالی ندارد و چقدر بی هنر و پوج است . مثل بجه ای که در اطرافش اسباب بازی های سفالی
ریخته اند وقتی که از دستش می گیرند گریه می کند و هنگام باز پس دادن می خندد، و به همین
جهت است که خنده و گریه بچه اعتباری ندارد .ثروتمند چون دنیای فانی را دائمی می پندارد و به
اموال فانی خود دل می بندد و به آن ها مغرور می شود ، گوئی کسی که در عالم خواب می بیند که
مالدار و ثروتمند است و از دستبرد دزد هراسان و چون از خواب بیدار شد از ترس و هراس خو د خنده
اش می گیرد .
مانند عالمانی که از هر گونه علمی در این جهان برخوردارند ولی از جوهر وجود خود بی خبر . او
خاصیت هر جوهری را می داند غیر از جوهر وجود خود را . قیمت هر چیزی را می داند به غیر از قیمت
و ارزش خود را